و هركه را راستروشن شغل فرموده بود همه را
معزول كردند و هرگز نيز عمل نفرمودند و هر كرا از شغل باز كرده بود و معزول كرده
عمل فرمود و همه دبيران و متصرفان را بدل كرد. چون اين خبر بدان پادشاه رسيد كه
قصد بهرام گور كرده بود هم آنجا كه رسيده بود بازگشت و از آن كرده پشيمان شد و
فراوان مال و ظرايف[1] بخدمت
فرستاد و عذرها خواست و بندگيها نمود. و گفت «هرگز در انديشه من عصيان ملك نگذشته
است. مرا وزير ملك بر اين راه داشت از بس كه مىنوشت و كس مىفرستاد. و ظنّ بنده
گواهى مىداد كه او گناهكار است و پناهى مىجويد.» ملك بهرام عذر او بپذيرفت و از
سر آن درگذشت. و مردى نيكواعتقاد و خداى ترس را وزيرى داد و كارهاى لشكر و رعايا
همه نظام گرفت و شغلها روان شد و جهان روى بآبادانى نهاد و خلق از جور و بيداد
برست. و ملك بهرام آن مرد را كه سگ]91 a[ بر دار كرده بود بوقت آنكه از خيمه بيرون آمد و بازخواست گشت
تيرى از تركش بركشيد و پيش آن مرد انداخت و گفت «نان و نمك تو خوردم و رنجها و
زيانها كه ترا رسيده است معلوم گشت. حقّى ترا بر من واجب شد. بدان كه من حاجبىام
از حاجبان ملك بهرام گور و همه بزرگان و حاجبان درگاه او با من دوستى دارند و مرا
نيك شناسند. بايد كه برخيزى و با اين تير بدرگاه ملك بهرام آيى. هركه ترا با اين
تير بيند پيش من آرد تا من ترا حقّى گزارم كه بعضى زيانهاى ترا تلافى باشد.» و پس
بازگشت.
22- پس بچند روز زن آن مرد مرد را گفت «برخيز و تا بشهر برو و اين
تير با خود ببر كه آن سوار با آن زينت بىگمان مردى توانگر و محتشم بود.
اگرچه اندك مايه نيكويى[2] با تو كند
ما را امروز بسيار باشد و هيچ كاهلى مكن