و ديوان تعلق بديشان داشت و حل و عقد مملكت
بدست ايشان بود. و ليكن بنهانى هممذهبان را قوّت مىدادند، تا عمل از ايشان بيشى
نيامدى كسى ديگر را نفرمودندى و در ديوان و جز ديوان هم پشتى كردندى و يكديگر را
يارى دادندى و اگر يكى را از ايشان پاى در سنگ آمدى همه ايستادگى كردندى و آن كس
را از آن عهده بيرون آوردندى تا هر روز قوت و مردم ايشان زيادت مىشد و هركجا در
خراسان و ماوراء النهر يكى از ايشان بود همه صيحى[1]
گشته بودند و بپشتى ايشان دعوت آشكارا كردند و سخن ايشان فاش گشت و مردمان دوردست
چنان مىپنداشتند كه اهل حضرت همه باطنى شدهاند و ابو منصور عبد الرزاق نيز در
مذهب باطنيان شد و باطنيان حضرت بسپيدجامگان فرغانه و خجند و كاسان[2] نامه نبشتند كه «شما خروج كنيد كه
مقالت ما و از آن شما در اصل هر دو يكى است كه ما نيز خروج خواهيم كردن و در آن
تدبيرايم كه اول پادشاه را برگيريم و بيكديگر پيونديم و هر ولايت كه از جيحون از
اين سو است خويشتن را صافى كنيم. آنگاه قصد خراسان كنيم.»
23- پس همپشتى كردند و با پسر بايقرا يك زفان شدند و پيش پادشاه ابو
على بلعمى را كه وزير بود و امير بكتوزون را تخليط كردند از آنكه هر دو مسلمان
بودند و جمله]531 a[ غلامان بنده زيردست بكتوزون بودندى. پس منصور
فرمود تا هر دو را در كهنهدز بازداشتند و بند برنهادند و كار مملكت سخت با خلل
شد. و الفتگين چون ديد كه بيشتر اميران خواص و اهل درگاه و حضرت مذهب قرامطه
گرفتند و اين دو كس را كه مسلمان بودند و نيكخواه پادشاه بقول ايشان بند كردند از
نشاپور كوچ كرد تا ببخارا رود و حال معلوم سلطان گرداند و تدبير ايشان بر دست
گيرد. پس ابو منصور عبد الرزاق كه امير طوس
[1] - همه صحىN : بهم متفقK : همه
روشنC : شيحىB