خويش نان پاره مىكرد و پيش سگ مىانداخت تا
سگك را سير و ايمن بكرد و رسن در گردن او افكند و بدست چاكرى داد، گفت «اين را
بدان سراى بر كه ما فرود آمدهايم.» و خود در وقت از بازار بازگشت.
15- و چون در خانه آمد فرمود تا سه من دنبه بخريدند و در حال
بگداختند و روغن پيش او آوردند. چوبى را بگرفت و پارهاى ركو و پشم بر سر او پيچيد
و از جاى خويش برخاست و بنزديك سگ شد و بدست خويش آن پشم و ركو را در طاس روغن
مىزد و در اندامهاى سگ مىماليد تا همه اندامهاى سگ در روغن گرفت. و پس چاكرى را
گفت «تو از من محتشمتر نيستى. من از اينچه كردم هيچ عيب و ننگ نداشتم. تو كه چاكر
منى بايد كه هم ندارى. خواهم كه ميخى در ديوار كوبى و اين سگ را بر آنجا بندى و هر
روزى يك من نان بامدادش دهى و يك من شبانگاه و هر روزى دو بارش روغن مالى و
نانريزه و استخوانها كه در سفره باشد نيز بدو دهى تا آنگاه كه به شود.» پس اين
چاكر همچنين كرد تا سر دو هفته اين سگك گر بيفكند و موى]68 b[ برآوردن گرفت و نيك فربه شد و چنان خو كرد كه
او را بچوب از آن سرا بيرون نشايست كرد. رئيس حاجى با قافله برفت و حج بكرد و
بسيار مال در آن راه بخرج كرد و با مروالرود شد و بعد از چند سال فرمان يافت و
مدّتى بر اين بگذشت.
16- شبى زاهدى او را بخواب ديد بر براقى نشسته و حوران و غلمان پيش و
پس و بر دست راست و بر دست چپ او گرفتهاندى و آهسته و خندان مىآرندى در روضهاى
از روضههاى بهشت. زاهد پيش او دويد و او را سلام گفت. او عنان بازكشيد و عليك
گفت. بپرسيد از او كه «اى فلان تو در اول مردى مردمآزار و بىرحم و درازدست بودى
و چون بيدارى يافتى نيز بسر مردمآزارى بازنشدى و ليكن چندان خيرات كه تو كردى كس
نكرد و چندان صدقات و مال كه به