رمه اندر شد. ايزد تعالى ندا كرد بفرشتگان
آسمانها، گفت «ديديد كه بنده من با آن ميش دهن بسته چه خلق كرد و بدان رنج كه از
او بكشيد او را نيازرد و بر او برببخشود؟ بعزّت من كه او را بركشم و كليم خويش
گردانم و پيامبريش دهم و بدو كتاب فرستم چنانكه تا جهان باشد از او گويند.» پس اين
همه كرامت او را بارزانى داشت.
حكايت در اين معنى
14- مردى بود در شهر مرود[1]،
او را رئيس حاجى گفتندى. رئيسى بود محتشم و نعمت و ضياع و مستغل بسيار داشت و در
روزگار او از او محتشمتر و توانگرتر در همه خراسان كس نبود و سلطان محمود و مسعود
را خدمت كرده بود و ما او را ديده بوديم. در ابتداء برنايى و جوانى عوانيهاى سخت
كرده بود و شكنجهها و مطالبتها كرده و خاندانها ببرده[2]
و از او بىرحمتر و مستخفتر كس نبود. پس در آخر بيدارى يافت و دست از عوانى و
مردم آزردن بداشت و بكار خير و درويش نواختن و پل و رباط كردن مشغول شد، بسيار
بندگان را آزاد كرد و اوامهاى مفلسان بتوخت]68 a[ و يتيمان را جامه كرد و حاجيان و غازيان را
خواسته داد و مسجدى جامع در شهر خويش بكرد و مسجدى جامع نيك در نشاپور بساخت و بعد
از بسيار خيرات در ايام امير چغرى رحمه اللّه بحج رفت. چون ببغداد رسيد او را قرب
يكماه مقام افتاد. در اين ميان روزى از خانه بيرون آمد. در بازار در راهرو سگكى
ديد عظيمگرگن و همه موى از اندامها فروريخته و از رنج گر سخت بيچاره مانده. دلش
بر او بسوخت. گفت «اين هم جانوريست آفريده خداى عزّ و جلّ.» چاكرى را گفت «برو، دو
من نان بياور و رسنى.» و او همانجايگاه بايستاد تا چاكرش بازآمد. او بدست