responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال    جلد : 1  صفحه : 96

فراموشى مخصوص خود فرو برود، ناراحت بشود و ديگر به اين صرافت نيفتد كه در اطراف حالت مخصوص خود فكر كند. و بعد هم وقتى به حال عادّى خود بازگشت و دنبال كارش راه افتاد، سرگرمى روزانه‌اش ديگر به او فرصت ندهد كه وقت مناسبى گير بيآورد و در اطراف اين مسأله فكر كند.

زيره‌چى- همان طور كه از پياده‌روى ناصر خسرو به زحمت به سمت بالا مى‌رفت و از ميان مردمى كه شانه به شانه هم و با عجله مى‌آمدند و مى‌رفتند، مى‌گذشت- به همين فكر مى‌كرد. فقط در همان دقيقه‌اى كه چنين برخوردهايى دست مى‌داد، ممكن بود عاقبت اين تصميم را عملى كرد. خود او اين را سرانجام فهميده بود و روى همين اصل تصميم گرفته بود امروز اگر چنين فرصتى دست داد، از فرو رفتن در آن حالت جذبه و شوقى كه فكر او را به خود مصروف مى‌داشت و در فراموشى گمش مى‌كرد، اجتناب كند؛ كمى هوشيارتر باشد تا بتواند دست آخر تصميم خود را عملى كند.

تازه به شمس العماره رسيده بود كه باز به يك جفت از اين تفنگ به دوش‌ها برخورد. آن‌ها وسط خيابان بودند و او از پياده‌رو مى‌رفت. خواست به آن سمت برود، ولى خيابان خيلى شلوغ بود و او ترسيد. و گذشته از آن، يك رديف ماشين و اتوبوس ميان او و تفنگ به دوش‌ها فاصله انداختند و او ناچار از تصميم خود منصرف گشت. و همان طور كه مى‌رفت، دنباله افكار خود را نيز رها نمى‌كرد.

زيره‌چى، وقتى بچّه بود، يك روز كه خانه خلوت بود و او توى بساط خرده‌ريز عمويش مى‌گشت، يك سرنيزه زنگ زده كج، مثل چاقوهاى ضامن‌دار، ولى خيلى بلندتر، پيدا كرده بود. عمويش، مى‌گفتند وقتى او هنوز بچّه بوده است، خودش را چيزخور كرده بود و يك روز صبح نعش سياه شده و از شكل برگشته او را پشت در بسته اتاقش يافته بوده‌اند. خود او هيچ خاطره‌اى از عمويش نداشت و عاقبت هم نفهميد كه چرا خودش را چيزخور كرده بوده است. ولى از وقتى كه آن سرنيز را پيدا كرده بود، نمى‌دانست چرا در فكرش هى سعى مى‌كرد ميان اين سرنيزه كج و زنگ‌زده و چيزخور شدن عمويش رابطه‌اى پيدا كند. نمى‌دانست چرا آن اوايل، هر وقت چشمش به سرنيزه‌اش مى‌افتاد، توى فكر عمويش مى‌رفت. يادش بود در همان اوان كه پدرش او را از مدرسه درآورده بود و به بازار گذاشته بود، مى‌خواست از پدرش بپرسد كه چرا عمو خودش را با سرنيزه‌اش نكشته بود كه زودتر راحت شود و چرا خودش را چيزخور كرده بوده و از شكل انداخته بوده است! ولى از ترس اين كه مبادا پدرش بفهمد، سرنيزه عمويش را برداشته، از اين سؤال درگذشته بود.

زيره‌چى حتّى درست يادش نبود اين سرنيزه را كى توى بساط خرده‌ريز عمويش‌

نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال    جلد : 1  صفحه : 96
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست