نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال جلد : 1 صفحه : 93
10
آرزوى قدرت
زيرهچى هنوز از پلّههاى سر بازار بالا نرفته بود و خودش را به
خيابان نرسانده بود كه باز به يكى از اين تفنگ به دوشها برخورد و بيشتر ناراحت
شد.
تجارتخانهاى كه زيرهچى در آن كار مىكرد، همان سر بازار بود و او
از تجارتخانه كه در آمد، مىخواست به تلگرافخانه برود و همان از در تجارتخانه كه
بيرون مىآمد، باز ناراحت شده بود. از اين كه نمىتوانست حروف ماشين شده تلگراف را
بخواند، باز غصّهاش شده بود. ولى اين غصّهاش را زود فراموش كرد و به سرباز تفنگ
به دوش فكر مىكرد كه فكرش را ناراحتتر كرده بود.
زيرهچى مدّتها بود هر وقت در كوچه و خيابان چشمش به تفنگ روى دوش
يك سرباز يا ژاندارم مىافتاد، ناراحت مىشد. و خودش هم نمىفهميد چرا. يعنى
ناراحت كه نمىشد. اضطراب مخصوصى به او دست مىداد و چندشش مىشد.
رنگش مىپريد و چند دقيقهاى مىايستاد، و يا دنبال آن سرباز يا
ژاندارم چند قدم مىرفت و بعد هم اگر واقعهاى اتّفاق نمىافتاد و چيزى او را به
حال خودش باز نمىگرداند، معلوم نبود تا چه وقت به همان حال مىماند و به تفنگ روى
دوش آن سرباز يا ژاندارم، ماتزده نگاه مىكرد.
حالا هم همان طور شده بود. باز نزديك بود بايستد و به تفنگ اين نظامى
زل بزند. امّا سر بازار شلوغ بود و جمعيّت او را با خود برد. و او الآن از پلّهها
هم بالا آمده بود و خود را كنار خيابان مىيافت.
در اين گونه مواقع، زيرهچى، پس از اين كه به حال خود باز مىگشت و
نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال جلد : 1 صفحه : 93