responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال    جلد : 1  صفحه : 28

درّه در انتهاى خود تقسيم مى‌شود و از چند سوى ديگر در سينه كوه فرو مى‌رود.

در روى دامنه اين درّه‌ها است كه خانه‌هاى كارگران، متفرّق يا پهلوى هم، جدا جدا، و يا دسته دسته از لاى درخت‌ها پيدا است. و روى پيشانى تپّه‌اى كه مقابل درّه اصلى قرار گرفته است، در يك محوّطه وسيع و بى‌درخت، عمارت «9 دستگاه»، ساختمان اصلى معدن زيراب، توجّه را به خود جلب مى‌كند.

سيم نقّاله در امتداد همه اين درّه‌ها و از فراز درخت‌هاى سركش آن، هم‌چون مارى كه به سوى طعمه خود خيز برداشته باشد، مى‌دود و در ساعت‌هاى كار، صداى خراش‌دار واگون‌هاى كوچك پر از ذغال، كه هم‌چون يك عنكبوت سمج، خود را به اين تارهاى آهنين چسبانيده‌اند و روى آن مى‌لغزند و سرازير مى‌شوند، هواى درّه را پر كرده است.

رييس معدن هم دست از كار كشيد. لباس كار خود را درآورد. پالتو را به دوش افكند و به طرف خانه خود سرازير شد. خانه او طرف مقابل درّه، كمى بالاتر از نقطه‌اى كه اتاق كارش قرار داشت، واقع شده بود. و او تا خود را به آن‌جا برساند، درست نيم ساعت طول مى‌كشيد. به سينه‌كش مقابل درّه كه رسيد، هنوز چند قدمى نرفته بود كه صداى يك رگبار مسلسل در درّه طنين انداخت؛ و او متوحّش شد و در ميان اضطرابى كه يك باره سراپاى او را گرفت، ايستاد. اطراف خود را نگاه كرد، ولى از آن ته درّه جايى پيدا نبود. سر بالايى درّه را به سرعت دويد و نفس نفس زنان خود را به تلفن اتاق خود رساند. بهدارى معدن را كه روى دامنه ديگر درّه، مقابل عمارت «9 دستگاه» قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسيد:

«الو! ... الو! ... اين چى بود؟ ... كى با خودش مسلسل تو معدن آورده؟ ... ها؟ ...» و از تعجّب خشكش زد. گوشى از دستش رها شد. و در فكر فرو رفت. يك صداى ناشناس، خيلى كوتاه و مختصر به او جواب داده بود:

«به تو چه!»

به سرعت دست و روى خود را شست. رگبار مسلسل هنوز به گوش مى‌رسيد.

ماشين سوارى معدن را با تلفن خواست. دكمه‌هاى پالتوى خود را داشت مى‌بست كه تلفن صدا كرد. گوشى تلفن را برداشت:

«... بله ... من خودمم ... رييس معدن ... كارگر مسلّح؟ ... كجا ديده شده؟ ... غير ممكنه ... اين رگبار مسلسل بود نه تك تير ... اين چه وضع حرف زدنه؟ ... من رييس معدنم ...»

و گوشى را روى گيره‌اش انداخت و به شوفر گفت او را به بهدارى برساند. شوفر هم وحشت‌زده بود و همان‌طور كه مى‌راند، خبرهاى تازه‌اى مى‌داد:

نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال    جلد : 1  صفحه : 28
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست