نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال جلد : 1 صفحه : 26
«پاشيم درريم؟ كجا درريم؟ مگه خلى؟»
باز هم در آسمان شهر، چند تارپ و تورپ، شنيده شد و انعكاس آن آخر از
همه، از جاى خالى شيشههاى طاق حمّام گذشت و به گوش بگوم و شايد هم به گوش سنگين
پيرزنك رسيد.
«مگه نمىشنوى؟ بمب ميندازن. ميگند الآن دنيا مثل طيفون نوح، كن
فيكون ميشه. مگه خواب بودى؟ زنا همه، لخت لخت، از حمّوم در رفتند.»
پيرزنك كه تا به حال روى آرنج خود بلند شده بود، دوباره خوابيد و
گفت:
» اى ننه ... اين سر و صداها رو ميگى؟ ... اينا كه چيزى نيست. قاطرا
دارن سر تون حمّوم پهن خالى مىكنند. اين گرپگرپ سمّ اوناست.»
«نه مادر! من رفتم تو كوچه آروپلانشم ديدم. بمب در مىكرد. مردم همه
فرار مىكنند.»
«آخه ننهجون، تو جوونى دلهوره ورت داشته، حقّم دارى. امّا هر چى
باشه، من دوتا پيراهن از تو بيشتر پاره كردهام. وقتى شاه شهيد مرد، يعنى كشتنش،
اون وقتم همينو مىگفتند دنيا زير و زبر ميشه. امّا هيچ طور نشد.»
بگوم كه خيلى آسوده شده بود، با خيالى راحت پهلوى پيرزنك پهن شد و
گذاشت كه او دنباله حكايتش را بگويد:
«آره ننهجون. اون وقتى مىگفتند الان توپ و تفنگها راه مىافته و
مردمو تيكّه تيكّه مىكنه. اون وقتم همه مردم دكّوناشونو بستند و در رفتند. امّا
كجا؟ رفتند تو خونههاشون! هه! انگار كسى از خونههاشون مىترسيد! آخرشم آب از آب
تكون نخورد. خدا بيآمرزه رفتگان همهرو، بابام، شب كه اومد خونه، تعريف مىكرد:
" شاه رو نشونده بودند تو درشكه مخصوص، مثل هميشه با يساول و
قراول، به ارك مىبردند. فرمون فرماى مرحوم، پهلوى شاه نشسته بوده، از پشت سر شاه
دست برده بوده و سبيلاشو مىتابيده و خودش هى بله قربان بله قربان مىگفته. مردم
كه مىديدند، خيال مىكردند شاه زنده است، دلشون قرص مىشد ..."»
بگوم هنوز خود را با گفتههاى پيرزنك دلدارى مىداد. مردم در كوچه و
بازار فرار مىكردند. سربازها ويلان و سرگردان، گوسفندوار، در شهر مىگشتند. ترس
عظيمى همانند يك كابوس مهيب بر سر شهر سنگينى مىكرد. و هنوز انعكاس صداى توپها،
در زير طاق بازارها و حمّامها شنيده مىشد.
مردم ايران را، اين گونه براى يك جنگ حياتى مجهّز كرده بودند.
نام کتاب : داستانهاى سياست نویسنده : آل احمد، جلال جلد : 1 صفحه : 26