نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 77
«خون مىريزد!»[1]
و تو حتى خودت گفتى: «اين ستمكار نادان!»[2]
و رقباى من همه خنديدند. من ايستاده بودم آن وسط. رو به روى همه ذراتى كه براى من
آفريده شده بودند و كنجكاوانه سرك مىكشيدند تا بدانند چرا برترم. ايستاده بودم آن
وسط و خيلى ترسيده بودم. خودم حتى نمىدانستم ظالم و خون ريزم، فراموشكار و عجول
يا آن چيز ديگرى كه فقط او مىداند. ايستاده بودم تا روح دميده در من را تماشا
كنند و شرم روى پيشانىام عرق مىكرد. شرم نقشى كه مىدانستم توانش در من نيست؛
نمايشى كه مىدانستم كار من نيست.
لم نجد له عزماً
در من تكرار مىشد.
هزاران بار! و نمىفهميدم چرا با من چنين مىكند اگر دوستم مىدارد.
تماشاى حقارت من و فرو افتادنم آيا لذتى دارد؟ و نيشخندهاى تمسخر بود
كه از لبهاى ذرات مىباريد. حتى فكر كردم اين بازى است.[3]
فكر كردم من مهرهى بازى شدهام، براى اين كه بخندند، براى اين كه ... و نبود و
صدايت آمد كه گفت: «بار را بگذاريد»[4].
ناگهان شانههاى خردم سنگين شد. نفس در سينه هستى حبس بود.
لبها روى نيشخند، همان طور خشك شده بودند و من آن زير، آن پايين،
رنجى سترگ را عرق مىريختم. زانوانم آمادهى تاشدن بودند و فرو افتادن.
گفتى: «حالا بيا!» نمايش آغاز شده بود و نقش من- نقش اول- همين چند
گام بود كه بايد بر مىداشتم. حتى ايستادن با آن فشار روى گردهها ناممكن مىنمود
چه برسد به پيش رفتن.
تو گفتى: «بيا» و عجيب بود كه گفتم: «لبيك!» راه افتادم كه بيايم و
همان