نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 76
آرزويى نمىكنم.
با من چه بايد بكنى كه به ميلههايم، به فضاى تنگم، به ديوارهها، آن
چنان مأنوسم كه اگر در بگشايى پر نخواهم زد؟[1]
بال هايم چيده نيست. پايم به چيزى بسته نيست كه نيازى به اين همه نيست. در من
خاطرهى درخت مرده است. آبى رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز
نمىاندازد. من صحنه را سالها است ترك كردهام.
صحنه آماده بود. گفتى تماشاگران بنشينند. رديف رديف، صف به صف
تماشاگران نشستند. رقباى من كه پيش از من براى نقش اول انتخابشان كرده بودى و
نتوانسته بودند و نكشيده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالى
داشتم.
كوهها سر در هم پچ پچ كنان، درياها دامن در دامن غرش كنان، فرشتهها
بال دربال و آسمان آن بالا ... نخوت از چشمهايشان مىباريد و هيچ كدام باور
نداشتند كه كسى بتواند؛ كه كسى نقش اول باشد. وقتى كه آنها باختهاند، وقتى كه
آنها كنار رفتهاند.
گفتى: «وقتش نزديك است؛ آماده باش!» گفتم: «نه تنها من، نه فقط آنها
كه آن سويند، تو حتى خودت هم مىدانى كه مىافتم،
وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً.»[2] گفتى: «مىدانم آن چه نمىدانند[3]،
آماده باش!» يادم هست گريه مىكردم.
شايد براى اولين بار. گفتى: «پرده بالا رفته است.» و من هنوز گريه
مىكردم.