نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 115
تمام سهم تو را از عشق خوردم. بى آن كه سهم
خودم را براى تو در سفره بگذارم. بى آن كه حرفى از او بزنم.
گفتى: «پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر كردى. سفره را بستى.
گرسنه رفتى. من همان جا نشستم. گريستم؛ تا صبح!
ليلت! من سالها است به نيمه ناتمام آن ميهمانى فكر مىكنم. من
سالها است كه دلم مىخواهد آن حرفها را تمام كنم؛ ولى باز مىترسم.
درست همان طور كه آن شب ترسيدم. اعتراف مىكنم كه ترسيده بودم.
عزيز، مسيح تو در دسترس بود؛ باور كردنى؛ نزديك. مىشد به او دست
كشيد، لمسش كرد؛ ولى مسيح من نبود! كسى اگر خار در چشم هايش باشد و استخوان در
گلويش[1]، لمس كردنش
آسان نيست؛ هست؟
مسيح من پيغمبرى بود كه با معجزه هم نمىشد باورش كرد. چيزى اگر
مىگفتم تو فكر مىكردى تخيل شاعرانه من است و او خيال نبود. به نشانىهاى
پاياننامه نگاه كن! به كتاب هايى كه اسم بردم و باور كن او شاعرانهتر از تخيل من
است.
ليلت! من امشب براى اين كه باز تورا نزديك حس كنم تمام انجيل را ورق
زدم. كلمه به كلمه مسيحت را نفس كشيدم؛ بعد انجيل را بستم.
خواستم بخوابم؛ نشد. بالشم آهسته خيس شد. مسيح سخت گير من اين سو
ايستاده بود، مسيح سهل گير تو آن سو! و من لابه لاى تصوير دو مرد مىگريستم:
حواريان نشسته بودند. مسيحت آب آورد. پاى همه را شست. با مهربانى و