نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 11
نفس كشيد. غلامى كه آب مىآورد از كنارش رد
شد: «كاروانى را ديدم.
همين نزديكى. از نام و نشانشان پرسيدم. حسين بن على و همهى خانواده
و دوستانش بودند كه به كوفه مىرفتند.»
ديدن يك كاروان ديگر، چيز عجيبى نبود. صحرا بزرگ بود؛ به اندازهى عبور
دهها قافله از كنار هم، اين دل مرد بود كه براى اين عبور بزرگ نبود.
چشمهايش سياهى رفت. ناگهان چه بلايى بر سرش آمده بود؟
پسر پيغمبر در كاروانى به كوفه مىرفت. كجاى اين خبر، اين همه او را
برآشفته بود؟ هيچ وقت به دشمنان اين طايفه نپيوسته بود؛ ولى باور هم نكرده بود كه
در قتل عثمان شريك نبودهاند. بعد از آن كه پيراهن خونى عثمان دلش را چركين كرده
بود، نزديك خانوادهى على عليه السلام نيامده بود.
همان دورها مانده بود. يك قدم پيش و يك قدم پس. بينابين راه! حالا
پسر على عليه السلام در كاروانى در چند قدمى در حركت بود. چيزى در دلش مثل اسفند
آتش ديده جز زد. غلام را صدا زد: «به همه بگو از كاروان حسين دور مىمانيم. از دو
راه جدا مىرويم. هر جا هم كه آنها منزل كردند، ما جلوتر يا عقبتر خيمه مىزنيم.»
من و براده مرد را مىديديم. او از درون، من از بيرون! ولى او هيچ
كداممان را نمىديد. من كه بعدها بودم و براده كه از پيشترها پنهان بود.
مرد نمىديد كه اين براده است كه چون اسفند آتش ديده جز مىزند و به
ديوارههاى سينهاش مىكوبد؛ و نمىديد كه اين منم كه مشتاقانه مننتظرم او از راه
ديگرى به كوفه برود. همه چيز را فراموش كند. بخورد و بگردد و خوش باشد.
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 11