اينجا بايد مقدمهاى عرض كنم كه ذكر آن لازم است. مىدانيد كه در
حدود چهار قرن پيش يعنى در قرن شانزدهم، تحولى در علم و منطق پيدا شد و دو نفر از
فيلسوفان بزرگ جهان كه يكى انگليسى (بيكن) و ديگرى فرانسوى (دكارت) است، پيشرو علم
جديد خوانده شدند.
بالخصوص بيكن نظرى در باب علم دارد كه اين نظر، همه نظريات گذشته را
دگرگون كرد. اين نظر كه منشأ ترقى علوم و تسلط زياد و فوقالعاده انسان بر طبيعت
شد، عينا منشأ فاسد شدن انسانها گرديد، يعنى اين نظريه هم طبيعت را به دست انسان
آباد كرد و هم انسان را به دست خود انسان خراب و فاسد كرد. اين نظريه چيست؟
قبل از بيكن، اكابر بشر اعم از فلاسفه- بالخصوص اديان علم را در خدمت
حقيقت گرفته بودند نه در خدمت قدرت و توانايى يعنى وقتى انسان را تشويق به فراگيرى
علم مىكردند، تكيه گاه اين تشويق اين بود كه اى انسان، عالم باش! آگاه باش! كه
علم، تو را به حقيقت مىرساند، علم وسيله رسيدن انسان به حقيقت است، و به همين
دليل علم، قداست داشت، يعنى حقيقتى مقدس و مافوق منافع انسان و امور مادى بود.
هميشه علم را در مقابل مال و ثروت قرار مىدادند: آيا علم بهتر است يا مال و ثروت؟
مىبينيد در ادبيات ما چه فارسى و چه عربى ميان علم و ثروت مقايسه مىكنند و آن
وقت علم را بر ثروت ترجيح مىدهند.