نه اينان را نهفتن روى دست از چشم نامحرم
نه آن بىچشم و رو نامحرمان را شرمسارىها
عنا: مَحرم، بلا: برقع، سرا: بىدر، ستم: دربان
غذا: خون، فرش: خاكستر، زهى خدمتگزارىها!
يكىبيمار ومسكين، خشتو خاكشبالشو بستر
يكى لخت جگر بر كف، پى بيماردارىها
نه از تيمار و رنج آن را تمناى تنآسايى
نه از آسيبِ بند آن را اميد رستگارىها
گدايان دمشقى را نگر سامان سلطانى!
خداوندان يثرب را شمار زنگبارىها[1]
[1] - كاروان شعر عاشورا، مجاهدى، محمد على، زمزم هدايت، قم، 1386، جلد 1، ص 278.