روز عاشورا كنار قتلگاه لابه ها
موج زد تصوير غم در ديده طوفانىاش
گرچه در ظاهر عدو بر گردنش زنجير بست
بود دشمن همچو نفس سركشى زندانىاش
در غروب غم فزاى كوفه و در شام غم
شعله زد بر خرمن بيداد، خطبه خوانىاش
غنچه هاى عشق پژمردند از غم تا نسيم
گفت روزى داستان عشق و سرگردانىاش
از هواى ابرى چشمش دل عالم گرفت
مزرع دين سبز شد از ديده بارانىاش
عمر او با ياد روز يخت عاشورا گذشت
جاودان شد كربلا از گريه طولانىاش
آشكارا شد گهِ غسل تنِ رنجور او
بر فقيران نان و خرما بردن پنهانىاش