پس عنان برتافت آن سلطان دين
تا كند ديدار زين العابدين
در حَرَم مدهوش بيمارش بُدى
عمّهاش زينب پرستارش بدى
گاه از تب داشت افغان و خروش
گهبُرون از هوش و گه بودى بهوش
پس بناگه ديده را از هم گشود
عمّه را از قصد شَه اگه نمود
گفت عمّه گرچه هستم ناتوان
در بغل گيرم مرا بر جا نشان
زانكه ميايد ولى كِردگار
مىرسد الآن باب تاجدار
در حضور نور چشم مصطفى
نيك نبود من بخوابم بر قفا
بود با زينب هنوز اندر كلام
شاه وارد گشت و بنمودش سلام
شاه پرسيدى كه حالت چون بود
گفت بابا عِلّتم افزون بود
بعد از آن بيمار كرد از شه سئوال
چون بظاهر او نبُد واقف ز حال
او ز سوز تب بخود مشغول بود
بيخبر از قاتل و مقتول بود
گفت پس كار شما و اين سپاه
عاقبت چون شد جوابش داد شاه
عاقبت شيطان بر ايشان شد سوار
ياد حق بُردند و شد بر كار زار
گفت امروز از چه بى يار آمدى
از چه بابا بى عَلَمدار آمدى
كوُ هلال و كو حبيب و كُو زُهير
مُسلم بن عوسجت كو، كو بُرير
شاه فرمودى كه اى آرام جان
كشته گشتندى همه پير و جوان
گفت عبّاس عمويم پس چه شد
گفت صبرت باد عمّت كشته شد
گفت عمّوها و عمّوزادگان
چونشدند گفت رفتند از جهان
گفت پس چونشد على اكبرم
نامدى امروز بالين سَرَم