بعد غارت آتش اندر خيمهگاه دين زدند
از كجا كافر چنين بيداد در دوران كند
آتش كفر و نفاق كوفيان چون شد بلند
خواست زينب چارهى آن آتش سوزان كند
گفت با بيمار كاى ز اسرار يزدان با خبر
چيست فرمان؟! گو كه زينب طاعت فرمان كند
سيدسجاد فرمود ايننه شرط عهد ماست
گو كه هركس حفظ خود زين شعله نيران كند
عمه جان گو بىكسان را سر سوى صحرا نهند
هركه با خود كودكى را برده و پنهان كند
آن زنان و كودكان رفتند و زينب بازماند
تا كه از بيمار رفع شعلهى عدوان كند
عابدين فرمود كاى زينب به صحرا كن فرار
تا مبادا آتش داغ منت بريان كند
گفت زينب كاى به گيتى از حسينم يادگار
گر شود دور از تو زينب به كه ترك جان كند
من ندانم بر عيال اللّه آن شب چون گذشت
آه بايد شيعه دامن ز اشك پر مرجان كند[1]
[1] - ديوان رفعت؛ ص 188- 189.