يك جرعه بود چشمه زمزم ز سبويش
در خيفو منا سعى و صفا قصد بويش
تا قبله گه عارف و عامى شده كويش
احرام نبندند سوى كعبه دگر حاج
ذاتش كه ز ادراك خرد آمده والا
نورى است به ظلمتكده دهر هويدا
بدرى است كه ظاهر شده اندر شب يلدا
چون در دل فرعون فروغ كف موسى
در قالب عاذر شده پيدا دم عيسى
يا چهر محمد شده ظاهر شب معراج
اى مظهر فرخنده فر حضرت داور
اى صاحب زهد على و علم پيمبر
زهرا صفت از فلك شرف زهره ازهر
خوى حسن و روى حسين از تو مصور
گر نيست حدوثت به قدم همدم و همسر
حادث ز چه رو بر قدمت آمده محتاج
فيض تو سحابى كه ز يك قطره باران
آورده دو صد لؤلؤ منظوم به باران
هر فيض كه ابر كرمت راست بباران
كز تشنه لبى خشك بود مزرع ياران
گر فيض صدف را نرسد ز ابر بهاران
كى پرورد اندر دل يم گوهر وهّاج
در حيرتم اى شاه از آن حكمت و تقدير
كآياز چه دركوفهشدى خسته و دلگير
آندم كه كشيدى ز جگر ناله شبگير
چونگنجبهويرانه و چون شير به زنجير
خورشيد و غل و جامعه را بود چه تاثير
كانتببه تناينخونبهدر آورد ز اوداج
بيمار و فكار و دل زار و تن تبدار
با رنج و عنا در كف كفار گرفتار
پايى كه بَر از عرش بُد از پايه و مقدار
از خار مغيلانچهشد و وادى خونخوار
هم رأيت والاى شهى گشته نگونسار
هم خيمه و خرگاه نبى رفته به تاراج
هم خسته دل از داغ فراق على اكبر
هم خونجگر از فرقت عباس دلاور