مورخان و
صاحبنظران برجسته علوم اقتصاد سياسى، از ديرباز، نياز را به عنوان محور اصلى
نظريهپردازىهاى خود در باب نهادها و رفتار انسان، مطرح كردهاند. از نظر آنان،
«بهينهسازى»[1] ارضاى
نيازها، انگيزهاى براى روى آوردن افراد به رفتار سازمانيافته و منسجم به شمار
مىآيد[2]. مطرح كردن
نياز به عنوان پيش شرط لازم براى مبحث نظرى در اين باب، مىتواند ما را از نظر
فنى، دچار مشكل سازد و بر كاركردگرايان[3]،
انتقاداتى در اين زمينه وارد آمده است، اما مسايل ادعايى آنان، بيشتر به اهداف
نظريهپردازان برمىگردد و ارتباط چندانى با خود رويكرد ندارد. طبيعتا درك و فهم
ما از نيازها بدان حد نيست كه بتوانيم براساس آن، تاريخچه و پيشينه رفتار انسان را
بازگويى و تشريح كنيم؛ زيرا به دشوارى مىتوان به اين مهم پى برد كه كدام نيازها،
باعث بروز چه رفتارهايى از سوى انسان در يك زمان معين و محيط مشخص مىشوند. اما،
نظريه «نيازهاى انسانى»[4] توانسته
است با برملا ساختن چند جزء اوليه و كوچك از عاملى به نام رفتار انسانى، شالوده
محكمى براى درك كلى و عمومى ما از اين عالم، پايهريزى كند. لذا، اين نظريه، «براى
هر فرضيهاى كه در خصوص رفتار انسانسى ارائه شود، ضرورى و اساسى است»[5].
خواستها
و اميال انسان، در مقايسه با نيازها از تنوع، ابهام و پويايى بيشترى برخوردار بوده
و در عين حال، جنبه انتزاعى بيشترى دارند. دانشمندان علوم اجتماعى و طبيعى
كوشيدهاند به هر طريقى كه ممكن است تا حدودى از محتوا و چگونگى شكلگيرى و تغيير
شكل خواستها در وجود انسان، اطلاع حاصل كنند. با اين حال، خواستها در مقام مقايسه
با نيازها جنبه ثانونى دارند و پس از آنها بروز مىكنند؛ ضمن اينكه بسيارى از
خواستها ممكن است در عمل تا حد نياز، تنزل يابند. براى نمونه، حرص و آز، اساسا
بازتاب نياز به امنيت يا تنازع بقاست، در حالى كه ميل به كسب شهرت يا قدرت را