responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين نویسنده : كاشانى، ملا فتح الله    جلد : 5  صفحه : 366

قوم هاويل را كه در قطر ايمن بود مسخر كرد بهمان طريقى كه در قصه ناسك مذكور شد پس روى بمشرق نهاد

حَتَّى إِذا بَلَغَ‌ تا چون برسيد مَطْلِعَ الشَّمْسِ‌ بجاى بر آمدن آفتاب يعنى موضعى كه مبدء عمارتست از جانب شرق‌ وَجَدَها يافت آفتاب را كه هر بامداد تَطْلُعُ‌ بر مى‌آمد و شعاع او ميافتد عَلى‌ قَوْمٍ‌ بر گروهى كه ما لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ‌ نگردانيده بوديم و پيدا نكرده براى ايشان‌ مِنْ دُونِها از دون آفتاب در وقت طلوع‌ سِتْراً پوششى از لباس دنيا كه ميان ايشان و آفتاب حاجز باشد چه ايشان را هيچ پوششى نبود و زمين در غايت نرمى و سستى بود و هيچ بناى ببالاى آن نميايستاد ابو بصير از ابو عبد اللَّه نقل كرده كه ايشان صنعت بنائى نميدانستند و بر ساختن هيچ خانه وقوف نداشتند از اين جهت پيوسته در آفتاب بسر ميبردند قتاده گفته كه چون آفتاب مرتفع شدى در سردابهاى رفتندى و چون آفتاب از سمت الراس بگرديدى بيرون آمده ماهى گرفتندى و بآفتاب بريان كرده خوردندى و آنها قوم منسك بودند حسن بصرى گفته كه زمين ايشان متحمل بنا نبودى و كوه نيز در آن حدود نبود و از اين جهت بوقت طلوع آفتاب در سرداب رفتندى و چون آفتاب بكشتى بدر آمدندى و گياه زمين چره كردندى مانند بهايم ابن جريح روايت كرده كه وقتى كه لشگرى آنجا رسيد ايشان گفتند مبادا آفتاب شما را زحمت رساند و هلاك شويد ايشان گفتند ما برويم تا به بينيم كه قول شما راست است يا دروغ و چون نگاه كردند استخوانهاى بسيار ديدند گفتند اين چيست گفتند پيش از شما اينجا لشگر بسيار آمده‌اند و آفتاب ايشان را بسوخت آنها ترسيده همگى بگريختند عمر بن مالك گفت مردى را ديدم كه حديثى ميكرد و قومى بر او گرد آمده بود چون آنجا رفتم ميگفت من باقصاى چين رسيدم مرا گفتند ميان تو و آفتاب بر آمدن يك روز را هست مردى را از ايشان بمزد گرفتم و بآنجا رفتم گروهى را ديدم گوشهاى ايشان ببالاى ايشان يك گوش را لحاف كردندى و ديگرى را بوقت خفتن بر خود افكندندى و اينمرد كه همراه من بود زبان ايشان را ميدانست ايشان را گفت ما آمده‌ايم تا آفتاب را به‌بينيم كه چگونه بر مى‌آيد در اين سخن بوديم كه آوازى بلند شنيديم چون سلسله آهن من بيفتادم و از هيبت آن بيهوش شدم چون بخود آمدم ايشان مرا بروغن مى‌اندودند آفتاب را ديدم كه بر آب دريا افتاده برنك روغن زيت و كناره آسمان ديدم چون دامن خيمه چون آفتاب مرتفع گشت مرا در سردابى بردند و چون آفتاب بگرديد مرا بيرون آوردند و خود بكنار دريا آمده ماهى ميگرفتند و در آفتاب ميافكندند تا بريان ميشد و ميخوردند القصه چون اسكندر با لشگر ظفر پيكر بآن موضع رسيد كَذلِكَ‌ هم چنان بود امر او با ايشان كه با اهل مغرب بود يعنى لشگر ظلمت را

نام کتاب : تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين نویسنده : كاشانى، ملا فتح الله    جلد : 5  صفحه : 366
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست