167.
الملهوف: چون مسلم، گروهى از آنان را كشت، محمّد بن اشعث بانگ بر آورد: اى
مسلم! تو در امانى.
مسلم
گفت: چه اعتمادى به امانِ اهل نيرنگ و فجور هست؟! و باز يورش آورد و با آنان
مىجنگيد و سرودههاى حَمران بن مالك خَثعَمى را در روز نبرد خثعم و بنى عامر
مىخواند:
سوگند
ياد كردهام كه جز به آزادگى، كشته نشوم،
گرچه
مرگ را ناخوش مىدارم.
خوش
ندارم كه به من نيرنگ بزنند يا فريب بخورم
و
با آب گوارا، آب گرم و تلخ را مخلوط كنم.
هر
كسى روزى، مرگ را ملاقات مىكند.
با
شما نبرد مىكنم و از سختى، هراسى ندارم.
به
وى گفتند: به راستى كه نيرنگ و فريبى نيست. ولى مسلم، بِدان توجّه نكرد و پس از
ديدن جراحتهاى سنگين، جمعيت بر او هجوم آوردند و مردى از پشت به وى ضربتى زد و به
زمين افتاد و به اسارت گرفته شد.[2]
[1] أمَرَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ بِمُسلِمِ بنِ عَقيلٍ و هانِئِ
بنِ عُروَةَ- رَحِمَهُمَا اللَّهُ- فَصُلِبا جَميعاً مُنَكَّسَينَ، وعَزَمَ أن
يُوَجِّهَ بِرَأسَيهِما إلى يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ ....
ثُمَّ كَتَبَ ابنُ زِيادٍ إلى يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ: