155.
تاريخ الطبرى- به نقل از مجالد بن سعيد-: مسلم، چون ديد شب شده و جز سى نفر با او
كسى نمانده، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى
مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، ديگر كسى با او نبود. توجّه كرد. ديد كسى نيست
تا به او راه را نشان دهد و او را به خانهاى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با
او همدردى نمايد و از او دفاع كند.
همان
گونه سرگردان در كوچههاى كوفه مىگشت و نمىدانست كجا مىرود، تا به خانههاى بنى
جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد. رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود.
آن زن، كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّهدار شده بود، او را آزاد كرده بود.
آن گاه اسَيدِ حضرمى، با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به
همراه مردم، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مىكشيد. پسر
عقيل بر زن، سلام كرد و زن، جواب داد.
مسلم
به زن گفت: بنده خدا! به من، قدرى آب بده.
زن
رفت و برايش آب آورد. مسلم، همان جا نشست. زن، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت:
مگر آب نخوردى؟
[1] لَمّا ادخِلُ[ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ] عَلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ
زِيادٍ، لَم يُسَلِّم عَلَيهِ، فَقالَ لَهُ الحَرَسِيُّ: سَلِّم عَلَى الأَميرِ،
فَقالَ لَهُ: اسكُت يا وَيحَكَ! وَاللَّهِ ما هُوَ لي بِأَميرٍ.
فَقالَ ابنُ زِيادٍ: لا عَلَيكَ، سَلَّمتَ أم لَم تُسَلِّم
فَإِنَّكَ مَقتولٌ.
فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ: إن قَتَلتَني فَلَقَد قَتَلَ مَن هُوَ شَرٌّ
مِنكَ مَن هُوَ خَيرٌ مِنّي، وبَعدُ، فَإِنَّكَ لا تَدَعُ سوءَ القِتلَةِ، وقُبحَ
المُثلَةِ، وخُبثَ السَّريرَةِ، ولُؤمَ الغَلَبَةِ، لا أحَدَ أولى بِها مِنكَ.
فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ: يا عاقُّ يا شاقُّ، خَرَجتَ عَلى
إمامِكَ، وشَقَقتَ عَصَا المُسلِمينَ، وألقَحتَ الفِتنَةَ بَينَهُم.