خشمگین گردید، در حالی که حولهای بر دوش انداخته و دستمالی بر سر بسته بود، آهنگ مسجد کرد تا از نزدیک با مسلمانان سخن بگوید و آنان را از خطر این تخلف بیم دهد. وی با آن تب شدید بالای منبر قرار گرفت و پس از ادای مراسم حمد و ثنای خدا چنین فرمود: هان ای مردم! من از تأخیر حرکت سپاه سخت ناراحتم. گویا فرماندهی «اسامه» بر گروهی از شما گران آمده و زبان به انتقاد گشودهاید، ولی اعتراض و سرپیچی شما تازگی ندارد، قبلا از فرماندهی پدر او «زید» انتقاد میکردید. به خدا سوگند، هم پدر او شایسته این منصب بود و هم فرزندش برای این مقام لایق و شایسته است. من او را بسیار دوست دارم. مردم! درباره او نیکی کنید و دیگران را در حق او به نیکی سفارش کنید، او از نیکان شما است. پیامبر سخنان خود را در همین جا به پایان رسانید و از منبر پایین آمد و با تب شدید و بدن سنگین در بستر بیماری افتاد. او به کسانی که از بزرگان صحابه به عیادت وی میآمدند، مرتب سفارش میکرد و میفرمود: «انفذوا بعث أسامة؛ سپاه اسامه را حرکت دهید.» [1] پیامبر به قدری اصرار به حرکت سپاه اسامه داشت که در همان بستر بیماری وقتی به یاران میفرمود: سپاه اسامه را آماده حرکت کنید به دنبال آن، به کسانی که میخواستند از سپاه او جدا شوند و در مدینه بمانند، لعنت میفرستاد. [2] این سفارشها سبب شد که گروه مهاجر و انصار، به عنوان تودیع حضور پیامبر برسند و خواه ناخواه از مدینه حرکت کنند و به سپاه «اسامه» در لشکرگاه مدینه «جرف» بپیوندند. در آن دو سه روزی که «اسامه» مشغول تنظیم مقدمات حرکت سپاه بود، گزارشهایی از مدینه درباره وخامت وضع پیامبر به آنها میرسید و تصمیم آنان را [1]. همان، ج 2، ص 190. و گاهی میفرمود: جهّزوا جیش أسامة و یا: أرسلوا بعث أسامة. [2]. شهرستانی، الملل و النحل، مقدمه چهارم، ص 29 و ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 20.