این که طلاق گرفته به وطن خود بازگردند. دختر قیس بن عاصم، محیط زناشوئی را مقدم داشت. آن پیرمرد سال خورده که یکی از نمایندگان قبیله «بنی تمیم» بود، از این عمل به شدت ناراحت شد و با خود عهد کرد که بعد از این دختران خود را، در آغاز زندگی نابود سازد و کمکم همین رسم به بسیاری از قبایل سرایت کرد. وقتی قیس بن عاصم، خدمت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم شرفیاب شد، یکی از انصار، از دختران وی سؤال کرد. «قیس» در پاسخ گفت: من تمام دختران خود را زنده به خاک کردهام و کوچکترین ناراحتی در دل خود احساس نکردهام (مگر یک بار!) موقعی که من در سفر بودم، ایام وضع حمل همسرم نزدیک بود. اتفاقا سفرم به طول انجامید، پس از مراجعت، از حمل همسرم پرسیدم. وی در پاسخ من گفت: به عللی بچه مرده به دنیا آمد، او در حقیقت دختر زاییده بود و از ترس من، دختر را به خواهران خود سپرده بود. سالها گذشت و ایام جوانی و طراوت دختر فرارسید و من کوچکترین اطلاعی از وجود وی نداشتم تا اینکه روزی در خانه نشسته بودم، ناگهان دختری وارد خانه شد و سراغ مادرش را گرفت، دختری بود زیبا و گیسوانش را به هم بافته و گردنبندی در گردن انداخته بود. من از همسر خود پرسیدم که این دختر زیبا کیست؟ وی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: این دختر تو است. همان دختری است که هنگام مسافرت تو به دنیا آمده، از ترس تو پنهان کرده بودم. سکوت من در برابر همسرم، نشانه رضایت بود. او تصور کرد که من دست خود را، آلوده به خون وی نخواهم کرد. لذا روزی همسرم با خیال مطمئن از خانه خارج گردید، من به موجب پیمان و عهدی که داشتم، دست دخترم را گرفته به یک محلی دور دست بردم، در صدد حفر گودال برآمدم. هنگام حفر، دختر مکرر از من میپرسید: «منظور از کندن زمین چیست؟» پس از فراغ دست وی را گرفته، کشانکشان او را در میان گودال افکندم و خاکها را به سر و صورت او ریخته و به نالههای دلخراش وی گوش ندادم. او همچنان ناله میکرد و میگفت: «پدر جان مرا زیر خاک پنهان میسازی و در این گوشه تنها گذاشته به سوی مادرم برمیگردی؟» ولی من خاکها را میریختم تا آنجا