در حالی که پنبه را داخل گوشهایم کرده بودم، وارد مسجد شدم و هیچ مایل نبودم سخنی از وی بشنوم، ولی نمیدانم چطور شد یک مرتبه کلام بسیار شیرین و زیبایی به گوشم رسید و بیش از حد، احساس لذت کردم. با خود گفتم مادرت عزادار شود تو که مردی سخنساز و خردمندی؛ چه مانع دارد سخن این مرد را بشنوی، هرگاه نیک باشد، بپذیری و اگر زشت آن را رد کنی. برای اینکه آشکارا با آن حضرت تماس نگیرم، مقداری صبر کردم تا پیامبر راه خانه خود را پیش گرفت و وارد خانه شد. من نیز اجازه خواسته، وارد خانه شدم. جریان خود را از آغاز تا پایان بازگو کردم و گفتم: قریش، درباره شما چنین و چنان میگویند و من در آغاز کار تصمیم نداشتم با شما ملاقات کنم، ولی حلاوت قرآن مرا به سوی شما کشیده است. اکنون میخواهم حقیقت آیین خود را برایم تشریح کنی و مقداری قرآن بخوانی. رسول خدا، آیین خود را بر وی عرضه داشت و مقداری قرآن خواند. «طفیل» میگوید: به خدا سوگند، کلامی زیباتر از آن نشنیده و آیینی معتدلتر از آن ندیده بودم. [1] سپس «طفیل» به حضرتش عرض کرد: من در میان قبیله خود، فردی پرنفوذ هستم؛ برای نشر آیین شما خواهم کوشید. ابن هشام مینویسد: [2] وی تا روز حادثه «خیبر» میان قبیله خود بود و به نشر آیین اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد هشتاد، خانواده مسلمان به پیامبر پیوست و در اسلام خود هم چنان پایدار بود تا اینکه پس از درگذشت پیامبر در عصر خلفا، در جنگ «یمامه» به شهادت رسید. [1]. «فلا و اللّه ما سمعت قولا قطّ احسن منه، و لا امرا اعدل منه». [2]. سیره ابن هشام، ج 1، ص 410.