- عرض مىكنم- تظاهرات و اعتصابات و اينها بايد اين را شكست داد، همين ملت مىداند اين معنا را كه اگر چنانچه يك غفلت كوچكى حالا بكند، يك غفلت بسيار كوچكْ الآن اگر بكند، باز مطلب برمىگردد به پنجاه سال پيش از اين، و ديگر نمىتواند اين ملت حتى بعد از پنجاه سال ديگر هم يك همچو نهضتى را ايجاد كند و يك همچو قيامى بكند. خوب، ملت اين را مىداند. مىداند كه اگر امروز اين تا آن آخرِ نقطه نرود و تا سرنگونى اين آدم اين نهضت را ادامه ندهد، برمىگردد به حال رضا شاه و بدتر از او. و اين دفعه اگر چنانچه اين قدرت پيدا بكند، ديگر نه بر بچه مهلت مىدهد نه بر بزرگ. همه مخالفين خودش را، كه همه ملت است، سركوب مىكند و هيچ هم مضايقه ندارد ايشان.
همچو خيال نكنيد كه يك، بله، خيلى مثلًا عدالت اجتماعى! هر چند روز يكدفعه كه مىرفت منبر، مىرفت [مىگفت:] عدالت اجتماعى را من مىخواهم چى بكنم! و فضاى باز سياسى و عدالت اجتماعى و انتخابات آزاد و تمدن بزرگ و دروازه تمدن بزرگ! و از اين شعرهايى كه صدتاى آن يك غاز [1] در بازار ايران ديگر ارزش ندارد، اين پشت سر هم مىبافت و حالا هم باز دست برنداشته است. هر وقت كه صحبت مىكند باز از آن حرفها مىزند! منتها صفحهها مختلف مىشود! گاهى وقتها با آن صورتها در مىآيد، و گاهى وقتها [بر عكس] مىشود. گاهى وقتها به بازاريها [بد مىگويد]، وقتى قم آمد، آنجا دست و پايش را هم گم كرده بود. آن دفعه كه قم آمد، يك دفعه كه در همان نزديكيهاى 15 خرداد، جلو 15 خرداد بود، اين آمد قم. گفتند كه وقتى كه وارد شد همچو دست و پايش را گم كرده بود كه بايد از اين راه برود، از توى يك كوچهاى شروع كرد رفتن! بعد رفتند گفتند آقا راه اين طرف است، بفرماييد! [خنده حضار] از اين راه هدايتش كردند آمد. و وقتى كه رفت ايستاد در بيرون صحن؛ ايستاد صحبت بكند. در حركاتش هم كه مىپريد بالا و مىپريد پايين، باز مردم يك حرفهايى داشتند! و رفت ايستاد و بازاريهاى متدين قم را به حرفهاى نامربوط بست؛ گفت ريشوهاى كذا! از اين حرفهاى نامربوط. به