همسری برگزید (1) و چون عبد اللَّه در گذشت و آمنه رسول خدا را به دنیا آورد آمدم و دیدم همان نور در پیشانی او میدرخشد، او را برگرفته و در چهرهاش نگریستم و در او رائحه مشک یافتم و از شدّت آن رائحه خوش، گویا من خود مشک شدم و آمنه به من چنین گفت: چون مرا درد زایمان گرفت و کار دشوار شد غوغا و کلامی را شنیدم که شبیه کلام آدمیان نبود و پرچمی از دیبا دیدم که بر دستهای از یاقوت بین آسمان و زمین قرار داشت و نوری از سر آن به آسمان میتابید و کاخهای شامات را به تمامی شعله نوری [1] دیدم و در اطراف خود پرنده قطاة [2] را دیدم که بالهایش را در اطرافم گشوده بود و جنّی طایفه بنی اسد را دیدم که از برابرم گذشت و میگفت: ای آمنه! میدانی کاهنها و بتها از دست پسرت چه کشیدهاند؟ و مرد جوان بلند بالا و سفید و خوش لباسی را دیدم- که به گمانم عبد المطّلب بود- که به نزد من آمد و نوزاد را گرفت و آب دهان در دهانش گذاشت و یک طشت طلای زمرّدنگار و یک شانه طلا به همراه داشت، شکم طفل را شکافت و قلبش را بیرون آورد، آن را نیز شکافت و یک نکته سیاهی از [1] فی بعض النسخ «شعلة نار». [2] قطاة پرندهای است مانند کبوتر که در اهتداء به آن مثل زده میشود گویند: «أهدی من القطا» جمع قطاة.