و از این روی در موارد محسوسات، که تا کنون خبری از پشت سر آنها نداشتیم، حکم به عرض بودن کرده و از برای همه آنها موضوعی جوهری اثبات مینماییم و یکباره همه آنها به «وصف» تبدیل میشوند یعنی تا کنون ما روشنی و تاریکی و
عدمی و یا یکی وجودی و دیگری عدمی پیدا میشوند؛ مثلًا تصور غول و سیمرغ و شانس و سایر موهومات که برای ذهن پیدا شده در اثر یک نوع تصرفاتی است که ذهن در مورد تصورات حقیقی انجام داده و ما با اندک تأمل، تصورات حقیقی اولیه را که منشأ این موهومات هستند میتوانیم به دست آوریم؛ اما تصور جوهر و عرض از این قبیل نیست زیرا عرض بودن یعنی «نیازمندی وجودی به محل»، ما برای هر یک از اجزاء این مفهوم مرکب میتوانیم منشئی در حس پیدا کنیم مگر برای مفهوم نیازمندی؛ چیزی که هست میتوان گفت تصور جوهر که عبارت است از «استقلال وجودی شئ از محل و موضوع» از مقایسه با تصور عرض که «نیازمندی وجودی شئ به محل و موضوع» است پیدا شده زیرا «استقلال» عدم نیازمندی است یعنی یک مفهومی است مرکب از دو چیز (عدم، نیازمندی) ولی خود تصور عرض که مشتمل بر مفهوم «نیازمندی» است از چه راه قابل توجیه است؟
حقیقت مطلب این است که ما واقعیت جوهر و واقعیت عرض- یعنی جوهر بودن جوهر و عرض بودن عرض و به عبارت دیگر واقعیت استقلال وجودی و واقعیت نیازمندی- را در باطن نفس خود شهود کردهایم و منشأ پیدایش این دو تصور این شهود باطنی است.
چنانکه سابقاً در بیان مناط و ملاک علم حضوری گذشت واقعیت امور نفسانی و واقعیت نیازمندی آنها به نفس یکی است. ما هرگز آن امور را منفک از جنبه نیازمندی و تعلق ذاتی آنها به نفس نمیتوانیم مشاهده کنیم. علیهذا ابتدای پیدایش این دو تصور اینجاست، پس از این مرحله است که ذهن این دو مفهوم را تحت قواعد معین بسط و گسترش میدهد و تمام یا غالب موجودات را داخل در این دو مفهوم میکند.
ممکن است بعضی گمان کنند که منشأ پیدایش این دو تصور احساس خارجی است به این بیان که ما گاهی در خارج دو امر مادی را مینگریم که یکی متکی به دیگری است؛ مثلًا سنگ کوچکی را روی سنگ بزرگی و یا گلوله را در دست خود و یا خود را روی زمین میبینیم، بعد در اثر مشاهده و تجربه میبینیم که هر وقت آن سنگ