روشن است که این سخنان دو قضیه است نه یکی، زیرا گفتار نخستین (جزئی از ماده پروتون است و به گرد خود میچرخد) به برهان طبیعی و تجربه علمی متکی است و گفتار دومی (حرکت دوری وضعی در خارج داریم) به گفتار نخستین مستند است نه به برهان و تجربه مستقیماً.
و از همین جا روشن میشود که چنانکه همه علوم در استواری کاوشهای خود متوقف و نیازمند به فلسفه میباشند، فلسفه نیز در پارهای از مسائل متوقف به برخی از مسائل علوم میباشد که از نتایج آنها استفاده کرده و مسأله انتزاع نماید 1.
[1]. تا اینجا فرق فلسفه و علم معلوم شد و نیازمندی علوم به فلسفه از راه اثبات وجود موضوعاتشان نیز روشن شد. در اینجا مقصود بیان استفادهای است که فلسفه گاهی از مسائل علوم مینماید و این استفاده البته به این نحو نیست که پارهای از مسائل علوم در صف مسائل فلسفی قرار بگیرد و یا آنکه مسأله فلسفی از مسأله علمی استنتاج شود، بلکه به این نحو است که فلسفه از مسائل علوم مسأله دیگری که جنبه فلسفی دارد انتزاع میکند.
در اینجا لازم است معنای «انتزاع» و فرق آن با «استنتاج» بیان شود تا معلوم گردد که مسأله فلسفی نه عین مسأله علمی است و نه مستنتج از آن، بلکه منتزع از آن است.
استنتاج: استنتاج در جایی گفته میشود که ذهن از یک حکم کلی یک حکم جزئی نتیجه بگیرد و به اصطلاح از کلی به جزئی پی ببرد؛ مثلًا پس از آنکه بر ما ثابت شد هر موجود طبیعی فناپذیر است، نتیجه میگیریم پس درخت هم که موجود طبیعی است فناپذیر است، و اگر بخواهیم ترتیب منطقی بدهیم این طور میگوییم: «درخت موجودی است طبیعی و هر موجود طبیعی فناپذیر است، پس درخت فناپذیر است» و اگر درست دقت شود معلوم میشود که علم به جزئی از علم به کلی زاییده شده است و مولود و نتیجه آن به شمار میرود.
و البته هیچگاه ممکن نیست مسائل فلسفه از مسائل علوم استنتاج شود، زیرا نتیجه دهنده از نتیجه داده شده باید کلیتر باشد و حال آنکه مسائل فلسفی خود کلیترین مسائل است، زیرا موضوع آنها وجود مطلق است و «وجود» کلیترین موضوعات است.