«خاصیت نخستین» مینامیم، مانند جرم و بعد و شکل و حرکت یا سکون. بعضی خاصیتها مربوط به ذات جسم نیستند و عرضاند و فقط احساساتی هستند که به واسطه خاصیتهای نخستین در ذهن ایجاد میشوند، مانند رنگ و بو، و آنها را «خاصیتهای دومین» میگوییم.»
البته اینجا این اشکال پیش میآید که در صورتی که ما جمیع معلومات خود را نسبت به عالم خارج- به حسب نظر لاک- مستند به حس میدانیم و فرض این است که حس ارزش یقینی ندارد، پس از چه راه میتوانیم حکم کنیم که بعضی از خاصیتهای جسم ذاتی آنها هستند و بعضی عرضی و به عبارت دیگر بعضی حقیقی هستند و در خارج واقعیت دارند و بعضی دیگر صرفا ذهنی، در صورتی که همه آنها به وسیله حس ادراک شدهاند و چه دلیلی هست که خاصیتهای نخستین نیز مانند خاصیتهای دومین ذهنی محض نباشند؟
این اشکال است که بعضی از دانشمندان مانند جرج برکلی را که عقیده لاک را در باب «اصالت حس» پسندیدهاند وادار کرده است که جمیع محسوسات را ذهنی بدانند؛ و بعلاوه بنا بر اصالت حس که لاک قائل است، از چه راه برای یک سلسله معلومات که آنها را «وجدانیات» یا «بدیهیات» نامید و یک سلسله معلومات دیگر که آنها را «امور تعقلی و استدلالی» خواند (که در بالا در ضمن نقل کلمات خودش اشاره شد) ارزش یقینی قائل است؟ آیا بنا بر اصالت حس یا قبول این جهت که حس خطاکار است میتوان برای غیر معلومات حضوریه (علم نفس به خود و به اندیشه و افعال و قوای خود) ارزش یقینی قائل شد؟
در هر صورت عقیده حسیون نیز درباره محسوسات مانند عقیده عقلیون است و برای آنها ارزش نظری و معرفتی قائل نیستند. در میان فلاسفه جدید، مخصوصاً از قرن نوزدهم به بعد، شاید کسی یافت نشود که نظریه قدما را در باب محسوسات بپذیرد.
در قرن نوزدهم نظریه «اتمیسم» [1] که ابتدا از طرف ذیمقراطیس در قرن پنجم قبل از میلاد در یونان ابراز شده بود در اروپا قوّت گرفت و معلوم شد جسم بر خلاف نظریه