responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : ریحانة الادب فی تراجم المعروفین بالکنیه او اللقب نویسنده : مدرس تبریزی، محمدعلی    جلد : 2  صفحه : 456

گويند كه بردميد از گل خارش‌

جرمى است كه مينهند بر گلزارش‌

رخساره وى هميشه در چشم من است‌

عكس مژه من است بر رخسارش‌

سال وفات و مشخّصات ديگر بدست نيامد. (ص 4541 ج 4 س)

سديد الدين سالم بن محفوظ بن عزيزة بن وشاح‌

- حلى سوداوى، ملقّب بسديد الدين، عالم فقيه فاضل، از علماى اماميّه قرن هفتم هجرت ميباشد كه استاد محقّق حلّى (متوفى بسال 676 ه قمرى) بوده و والد معظّم علّامه حلّى نيز از وى درس خوانده است. در عصر خود علم كلام و فلسفه و علوم اوائل بدو منتهى ميشد. كتاب المنهاج در علم كلام كه محل اعتماد اماميّه ميباشد از اوست، سيد على بن طاوس از وى روايت كرده و علّامه حلّى نيز بواسطه پدر خود از وى روايت ميكند و سال وفات او بدست نيامد. (ملل و ص 301 ت و غيره)

سديد الدين محمود بن على‌

- بعنوان حمصى نگارش داديم.

سديد الدين محمود بن عمر

- شيبانى، مكنّى بابو الثّناء، از مشاهير اطبّاى اسلامى است. در كحّالى و جراحى خبير، در ادبيّات و نجوم و هيئت و علوم حكميّه بهره‌ور بود، در مصر بطبابت چندى از ملوك بنى ارتق و بنى ايّوب منصوب شد و بالخصوص در علل چشم مهارتى بسزا داشت و از تأليفات او است:

1- الفريدة الشاهية و القصيدة الباهية 2- قانون الحكماء و فردوس الندماء 3- لطف السائل و تحف المسائل 4- موضحة الاشتباه فى ادوية الباه شعر خوب نيز ميگفته و از او است:

كن مجملا فى ما تقول و لا تقل‌

قولا يهجنه بذا و فساد

فجماعة الحكماء قبلك دأبهم‌

كان الجميل من المقال فسادوا

صاحب ترجمه در سال ششصد و سى و پنجم هجرت درگذشت. (ص 2542 ج 4 س)

جلد دوم در همين‌جا پايان ميپذيرد و جلد سوم با كلمه سراب شروع خواهد شد.

تيرماه 1347 هجرى شمسى‌


1 ( 1)- حافظ- در اصطلاح قراء و اهل تجويد، كسى را گويند كه تمامى قرآن مجيد را حفظ داشته و از اول تا آخر با مراعات اصول تجويد، موافق قرائات عشره يا سبعه و يا لااقل موافق يكى از آنها بخواند. در اصطلاح علم درايت و ارباب حديث و خبر، موافق فرموده بعضى از اجله اطلاقات عديده دارد: كسى را گويند كه كتاب و سنت را حفظ كرده باشد، يا كسى است كه تمامى شنيده‌هاى خود را روايت كرده و هرآنچه را كه محل حاجت باشد حفظ كند، يا كسى است كه صد هزار حديث را متنا و سندا دربرداشته باشد، چنانچه حافظ سيصد هزار حديث همچنانى را حجت و حافظ همه را حاكم نامند. در اينجا محض زيادت بصيرت مراجعين بشرح حال بعضى از معروفين بهمين عنوان حافظ ميپردازيم و بعضى ديگر را نيز كه با عنوان مشهورى ديگر نگارش يافته و به حافظ نيز موصوف ميباشند تذكر ميدهيم و الا بسيارى از اكابر بهمين وصف حافظ موصوف ميباشند و انشاء اللّه در فهرستى جداگانه كه براى امثال اين موضوع در نظر است نگارش خواهيم داد.

2 ( 1)- حذاء- با فتح و تشديد، بعربى كفش‌گر را گويند و بعضى از موصوفين بهمين وصف را كه مصطلح اهل علم و علماى رجال است تذكر ميدهد.

3 ( 1)- حران- با فتح و تشديد، بنوشته مراصد، ديهى است در حلب و يكى ديگر در غوطه دمشق و دو ديگرى در بحرين كه بقيد كبرى و صغرى از همديگر امتياز يابند، نيز ملخص كلمات مراصد و قاموس الاعلام آنكه حران شهرى هم بوده قديمتر كه كرسى بلاد مصر بود، در ساحل نهر جلاب نامى در دو منزلى رقه و بفاصله سى و پنج كيلومتر از شهر اورفه از بلاد جزيره. اولين شهرى است كه بعد از طوفان بنا شد بعدها خراب گرديد و بشكل ديهى افتاد. نخستين هجرت** حضرت ابراهيم ع از ارض بابل بدانجا بود كه از آنجا به كنعان رفت و در تواريخ روم به قارانه معروف و مركز صابئى مذهبها بود، معابد بسيارى در آنجا داشته و علما و حكماى بسيارى از آن شهر دارند. اين شهر در زمان عمر مفتوح اسلاميان گرديد و در اوائل دوره اسلامى علماى بسيارى از آنجا ظهور يافت و ترجمه اكثر كتب طب و حكمت از يونانى بعربى نيز از دانشمندان آنجا ميباشد. ما هم بعضى از ايشان را كه به نسبت اين شهر( حرانى) مشهور و در كتب علميه مذكور و در السنه داير است ثبت اوراق نموده و تذكر ميدهيم. پوشيده نماند گاهى در مقام نسبت بدانجا نونى نيز برخلاف قياس و قاعده افزوده و حرنانى گويند چنانچه در مقام نسبت به مانى كه مقتضاى قاعده مانوى گفتن است منانى اطلاق ميكنند و بعضى از منسوبين اين شهر بهمين نسبت غير قياسى معروف ميباشد و در ذيل بهمين عنوان اشاره خواهد شد.

( ص 131 صد و 1936 ج 3 س)

4 ( 1)- حرفوشى- بفرموده فاضل محدث معاصر حاج شيخ عباس قمى طاب رمسه و بعضى ديگر از اجله، منسوب بآل حرفوش است كه امراى بعلبك بوده و در آن شهر و كرك‌نوح سكونت داشتند، تماما شيعه دوازده امامى بودند، در بعلبك و غيره تأسيس مساجد كرده و علما و اشراف را اكرام مينمودند، اصل ايشان از عراق از قبيله خزاعه و بجد عالى‌شان حرفوش خزاعى منسوب ميباشند، پس نخست بغوطه دمشق رفته سپس در بعلبك و كرك‌نوح اقامت گزيدند و مقبره ايشان نيز در بعلبك در زير قبه‌اى عالى تا اين اوقات باقى بود. مبدأ امر ايشان على التحقيق معلوم نشده و تواريخ ايشان دستبرد حوادث گرديده است، امراى آل حرفوش اخيرا از طرف دولت عثمانى مقهور و در حدود سال 1286 ه قمرى بولايت روم ايلى تبعيد و در اواخر، در استانبول ساكن و داخل خدمت آن دولت بودند، مزايا و مميزات قوميت و اخلاق عربيت ايشان بكلى از دست رفته و ترك محض شده‌اند بطوريكه ديگر چيزى از زبان عربى را نمى‌دانند و فقط بقاياى مختصرى از ايشان در بلاد بعلبك و غيره سكونت دارند، علما و شعرا و فضلاى بسيارى از آل حرفوش نشأت يافته‌اند كه بعضى از ايشان نگارش مييابد.

5 ( 1)- حروريه- بضم ثانى و فتح و ضم اول، بفرموده مقياس الهداية، عنوان كسانى است كه از حضرت على ع تبرى جسته بلكه بكفر آن حضرت شهادت نمودند. از مجمع البحرين نقل است كه حروريه عنوان خوارج است كه در دين، بسيار غوررسى كرده و عاقبت از دين خارج شدند و مارقين هم عبارت از ايشان است. بروجردى گويد حروريه اصل خوارج است كه آن حضرت را در موضوع تحكيم تخطئه كرده بلكه تكفيرش نموده و گفتند كه حكم منحصر بخدا است و ايشان دوازده هزار تن بودند و پس از برگشتن از صفين در ديهى حرورا نام نزديكى كوفه گرد آمده و گفتند كه حكم و داورى منحصر بخدا است و عبد اللّه كوارا بامارت مؤمنين برگزيدند و پس از آنكه آن حضرت ايشان را استنطاق نمود بكوفه آمدند تا آنكه بار ديگر مرتد شده و با عبد اللّه بن وهب بيعت كردند و در نهروان اجتماع نموده و كردند آنچه را كه نبايستى بكنند و همانا حروريه گفتن ايشان نيز بجهت آن بوده كه نخستين اجتماع ايشان در ديه حرورا بوده است.

6 ( 1)- حشويه- عنوان اصحاب حسن بصرى است كه بديهى حشويه( بفتح اول و ضم ثانى) نام از ديهات خوزستان منسوب ميباشد و يا به حشا بمعنى امعا و روده نسبت دارند كه هرچه در باطنشان خطور مى‌كرده بى‌انديشه ميگفته‌اند. يا حشويه گفتن ايشان بجهت آن است كه چون حسن كلمات ايشان را مستنكر ديد امر كرد كه در وسط حوزه‌اش نه‌نشسته و در اطرافش بنشينند و پس از آن بهمين صفت شهرت يافتند كه مأخوذ از احشا بمعنى اطراف و جوانب است.

( مستطرفات بروجردى)

7 ( 2)- حصكفى- بر وزن جعفرى، منسوب به حصن كيفا ميباشد كه قلعه‌ايست بلند و مستحكم،** درميان ميافارقين و جزيره ابن عمر، مقتضاى قياس حصنى گفتن است چنانچه اينطور هم استعمال يافته لكن قاعده ديگرى هم هست كه در مقام نسبت به دو كلمه كه يكى را بديگرى اضافه داده باشند، از مجموع آن دو كلمه يك كلمه سومى تركيب داده و حرف نسبت را بهمان كلمه سومى الحاق نمايند مثل تركيب: حصكف، رسعن، عبدل، عبدش، عبدر، از: حصن كيفا، رأس عين، عبد اللّه، عبد شمس، عبد الدار كه در مقام نسبت: حصكفى، رسعنى، عبدلى، عبدشى، عبدرى گويند و همچنين در نظائر آنها و در اينجا بعضى از معروفين بهمين نسبت حصكفى را تذكر داده و ثبت اوراق مينمايد.

8 ( 1)- حضرمى- بفتح اول و ثالث، منسوب به حضرموت است و آن نيز بفتح اول و ثالث و رابع و يا بضم رابع، شهر و يا ناحيه‌ايست در يمن كه صالح پيغمبر با جمعى از مؤمنين چون بدانجا رسيد وفات يافت پس گفتند: حضرموت يعنى مرگ حاضر شد، از كثرت استعمال حرف ثانى آن ساكن گرديد. هم قبيله‌ايست در يمن و يا ناحيه‌ايست بزرگ در سمت شرقى عدن كه در اطراف آن ريگزارهاى بسيارى ميباشد معروف باحقاف و در اينجا بعضى از معروفين به حضرمى را تذكر ميدهد.

9 ( 1)- حلبى- با دو فتحه، منسوب بشهر حلب از بلاد شام است كه آب و هوا و خاكش پاكيزه و كثير الخيرات، مردمانش باهوش و ذكاوت و سليم القلب ميباشند. حلبى، در اصطلاح علماى رجال عبارت از محمد بن على بن ابى شعبه، برادرانش عبيد اللّه و عمران و عبد الاعلى، پدرشان على، عموزاده‌شان احمد بن عمر بن ابى شعبه و پدرش عمرو نيز احمد بن عمران است كه همه‌شان از روات اخبار هستند. لكن در دو تن اولى مشهور و اولين آن دو تن ديگر مشهورتر بوده و غير از دو تن آخرى همه‌شان از ثقات روات ميباشند بلكه بعضى از علماى رجال، عموم آل ابى شعبه را توثيق كرده‌اند و تحقيق اين مراتب را موكول بكتب رجاليه داشته و در باب كنى نيز بعنوان آل ابى شعبه بطور اجمال خواهيم نگاشت و در اينجا شرح حال بعضى از علما و افاضل را كه بهمين عنوان حلبى معروف و يا موصوف هستند ثبت اوراق نموده و تذكر ميدهد.

10 ( 1)- حلوانى- بفرموده بروجردى، بفتح اول و سكون ثانى، در اصطلاح رجالى يزيد بن خليفه ميباشد و نسبت آن بشهرى و يا بانى آنشهر است، نيز گويد همين كلمه را كه نسبت يزيد بن خليفه است بعضى از اهل فن جولانى ضبط كرده‌اند( با جيم و واو و لام و نون) لكن اولى صحيح‌تر است. در مراصد گويد: حلوان بضم اول ديهى است در دو فرسخى فسطاط از بلاد مصر و شهرى است كوچك از قهستان نيشابور كه آخر حدود خراسان ميباشد هم شهرى است آباد، از بلاد عراق عرب كه بعد از بغداد و كوفه و واسط و بصره بزرگترين بلاد آن ناحيه بوده و از طرف يكى از ملوك بحلوان بن عمران بن قضاعه اختصاص يافته اينك بنام او مشتهر گرديده است** در اطراف آنشهر چشمه‌هاى فسفورى دوائى هست كه چندين درد را بدانها مداوى نمايند و انارى دارد كه در تمامى دنيا نظيرى نداشته و انجير آن را نيز از كثرت خوبى شاه انجير گويند.

ظاهرا همان است كه در روضات، از تلخيص الاثار، نقل كرده كه حلوان بفتح اول شهرى است مابين بغداد و همدان كه قديما آباد بوده و اكنون خراب گرديده است، در اطراف آن چشمه‌هاى كبريتى هست كه در مداواى چندين درد نافع و مؤثر ميباشند بارى بعضى از منسوبين حلوان را تذكر ميدهد.

11 ( 1)- حلى- منسوب است به حله،( بكسر اول و تشديد ثانى) كه بنوشته مراصد نام چندين موضع ميباشد و مشهورترين آنها حله سيفيه يا حله مزيديه يا بنى مزيد است كه در سمت غربى فرات واقع و در زمان سيف الدولة صدقة بن منصور بن على بن مزيد اسدى از امراى ديالمه بعمران و آبادى آن افزوده و يا خود سيف الدوله در سال 485 ه ق بنايش كرده است، بهرحال آن را حله سيفيه يا مزيديه يا حله بنى مزيد گفتن بجهت نسبت بسيف الدولة است، بجهت محارباتى كه بين او و سلجوقيان بوده در محرم سال 495 ه قمرى( تصه) بهمين شهر منتقل شد و مركز حكومتش اتخاذ نمود و سپس مركز تجارت گرديد. بنوشته روضات، حله سيفيه، اشهر بلاد عراق، درميان نجف و كربلا در دو طرف شرقى و غربى فرات واقع ميباشد چنانچه بغداد در دو سمت شرقى و غربى شط دجله واقعشده است بهرحال در اينجا بعضى از معروفين بهمين نسبت و يا موصوفين بآن را تذكر داده و ثبت اوراق مينمايد.

12 ( 1)- حمانى- بنابر آنچه در تنقيح المقال، ضمن ترجمه حسن بن عبد الرحمن نوشته، بكسر اول و تشديد ثانى منسوب بحمان است كه كويى است در بصره، يا منسوب بقبيله حمان نامى است از قبائل تميم كه بحمان بن عبد العزيز و يا حمان بن سعد بن زيد نسبت دارند. در مراصد گويد: حمان با كسر و تشديد، كويى است در بصره كه بنام اهل خود بنى حمان بن سعد ناميده شده است و در اينجا بعضى از منسوبين حمان را ثبت اوراق نموده و تذكر ميدهد.

13 ( 1)- حمصى- بر وزن هندى منسوب بحمص است( بر وزن هند) و آن شهرى است مشهور و بزرگ از بلاد شام مابين دمشق و حلب كه بعضى از افاضل منسوب بآن را مينگارد. اما حمض( با ضاد نقطه‌دار) در ضمن شرح حال حمصى محمود بن على، تحت عنوان تبصره خواهد آمد.

14 ( 1)- حموئى- بفتح اول و ضم و تشديد ثانى، منسوب بحمويه( بهمان حركة) ميباشد كه ديهى است در ناحيه غوطه دمشق و هم‌نام شخصى بوده در حدود قرن چهارم و پنجم هجرت كه علما و محدثين و عرفا و ديگر مردان نامى از خانواده وى( كه از خانواده‌هاى قديم هستند) برخاسته و هريك از ايشان بجهت انتساب باو، بحموئى معروف است اينك بعضى از ايشان تذكر داده ميشود و اينكه در كلمات بعضى از اجله، بعضى از افراد اين خانواده را بجوينى نيز موصوف دارند گويا بجهت انتساب اصل اين سلسله و يكى از اجدادشان ببلاد جوين بوده است.

15 ( 1)- حموى- با دو فتحه، بنوشته روضات، منسوب بشهر حماة( بفتح اول) از بلاد شام ميباشد( در مقابل حمص و حلب) و زيبائى و خوبروئى مردمانش در اثر لطافت آب و هوا مشهور است.( سطر 10 ص 91 ت)

16 ( 1)- حميرى- بكسر اول و فتح ثالث، منسوب بحمير بن سبا بن يشحب، پدر يكى از قبائل يمن بوده و ملوك حميريه هم بدو انتساب دارند. حمير نام موضعى هم هست در سمت غربى صنعاى يمن كه قبيله مذكور در آنجا فرود آمدند. لفظ حميرى در اصطلاح رجالى، عبارت از عبد اللّه بن جعفر بوده و گاهى بفرزندانش محمد و حسين و جعفر و احمد و باحمد بن على و اسمعيل بن محمد هم اطلاق يافته است، مشهورتر از همه بترتيب اولى و آخرى و دويمى ميباشد و در اينجا بشرح اجمالى حال عبد اللّه بن جعفر كه كتاب قرب الاسناد او مشهور است ميپردازيم و بعضى ديگر از موصوفين بحميرى را كه در اين كتاب تحت عنوان ديگر نگارش يافته تذكر داده و شرح حال ديگران را موكول بكتب رجاليه ميداريم. شرح حال اسمعيل بن محمد مذكور نيز در همين كتاب بعنوان سيد حميرى خواهد آمد.

17 ( 1)- حوران- بفتح اوّل، بنوشته مراصد، آبى است در نجد و ناحيه بزرگى است از مضافات دمشق كه بر مزارع و ديهات بسيارى مشتمل بوده و بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

18 ( 1)- حوف- بفتح اول، بنوشته بعضى، ناحيه‌ايست در سمت شرقى مصر و هم ديهى است از آن ناحيه. در مراصد گويد: در مصر دو موضع حوف نام هست، يكى در سمت شام و ديگرى در سمت غربى مصر در قرب دمياط و هردو بر بلاد و ديهات بسيارى مشتمل ميباشد، حوف رشيش هم موضعى ديگر است در مصر، حوف همدان و حوف مراد نيز دو ناحيه است در يمن لكن مشهور در اين دو آخرى با حرف جيم اول است بارى بعضى از منسوبين حوف را( حوفى) تذكر ميدهد.

( مراصد و غيره)

19 ( 1)- حويزى- بضم اول و فتح ثانى، منسوب است بحويز و آن بنوشته مراصد و موافق آنچه در روضات از تلخيص الاثار نقل كرده موضعى است مابين واسط و خوزستان و بصره و در قاموس گويد قصبه‌ايست در خوزستان و اين هردو يكى است. در اينجا بعضى از منسوبين آن را( حويزى) ثبت اوراق كرده و تذكر ميدهيم.

20 ( 1) كليشه فوق از صفحه آخر كتاب( الحدائق النديه شرح الفوائد الصمديه) ميباشد كه نسخه اصل بخط شارح و در كتابخانه جناب آقاى فخر الدين نصيرى موجود و تمام كتاب بخط سيد على خان مدنى است.

21 ( 1)- خاتون‌آباد- دهى است از ناحيه جى از نواحى اصفهان اينك بعضى از منسوبين آنرا مى‌نگاريم.

22 ( 1)- خالصى- منسوب است بخالص و آن ناحيه بزرگى است در سمت شرقى بغداد بطرف باروى شهر.

23 ( 1)- ختلى- منسوب است به ختل كه بفرموده بروجردى، بضم اول و فتح و تشديد ثانى، ناحيه‌ايست در ماوراء النهر و يا موافق نوشته نامه دانشوران، بهمان وزن و يا بوزن سعدى منسوب به ختل از بلاد بلخ است و بعضى از موصوفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

24 ( 2)- ختن- موافق آنچه از جوهرى نقل شده با دو فتحه، خويشاوندان طرف زوجه را گويند مثل پدرزن و مادرزن و نظائر ايشان لكن در اصطلاح عامه، داماد را گويند كه شوهر دختر است و بهرحال بعضى از معروفين يا موصوفين بهمين وصف را تذكر ميدهد.

25 ( 1)- خجندى- منسوب به خجند است( بضم اول و فتح ثانى) و آن شهرى است مشهور از بلاد ماوراء النهر در ساحل نهر سيحون بمسافت يكصد و چهل كيلومتر از جنوب شرقى تاشكند.

26 ( 1)- خرقانى- منسوب بخرقان است و آن بفرموده تنقيح المقال، بفتح اول و سكون ثانى دهى است در سمرقند و بفتح اول و فتح و تشديد ثانى و تخفيف قاف و يا برعكس آن، ديهى است از بسطام در سر راه استرآباد كه ابو الحسن عارف خرقانى نيز كه ذيلا نگارش ميدهيم از آنجا بوده و بعضى از موصوفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

27 ( 1)- خزاز- بر وزن عطار،( كه حرف دويمى و چهارمى آن، حرف زاى معجمه نقطه‌دار ميباشد) بمعنى خزفروش و با راى مهمله بى‌نقطه بودن آن غلط است. بفرموده تنقيح المقال، لقب جمعى از محدثين ميباشد كه از آن جمله يكى نيز ابراهيم بن سليمان است. بروجردى گويد، خزاز، لقب ابراهيم بن زياد است كه نام پدرش مابين زياد و عثمان و عيسى مردد ميباشد.

احتمال تعدد هم هست كه ابراهيم خزاز متعدد بود و هريك از ابراهيم بن زياد و ابراهيم بن عثمان و ابراهيم بن عيسى، غير يكديگر باشند چنانچه وحدت و يكى بودن ابراهيم خزاز نيز محتمل است كه بعضى از اسامى مذكوره كه براى پدرش نوشته شده اسم جد و پدربزرگ باشد بهرحال شرح‌حال محدثين موصوف بهمين وصف خزاز را موكول بكتب رجاليه داشته و بعضى از ساير طبقات موصوف بهمين وصف خزاز را تذكر ميدهد.

28 ( 1)- خزاعى- در مجالس المؤمنين گويد: خزاعى، منسوب است بقبيله بنى خزاعه كه از قديم الايام از اصفياى شيعيان آل محمد ص و محبين خانواده طهارت ميباشند. در تنقيح المقال در ترجمه حال ابراهيم بن عبد الرحمن گويد: خزاعى( بضم اول) منسوب است بخزاعه از قبائل ازد، از آن‌رو كه هنگام مراجعت از مآرب تمام طوائف قوم ايشان بشام رفتند، اين طائفه كه موسوم بخزاعه هستند تخلف كرده و از ديگران جدا شده و در مكه اقامت گزيدند بهمين اسم خزاعه مسمى گرديدند كه خزع در لغت عرب بمعنى تخلف و افتراق است بارى شرح‌حال ابراهيم بن** عبد الرحمن بن امية و احمد بن زيد و احمد بن فضل و جمعى ديگر از محدثين شيعه را( كه بفرموده تنقيح المقال احصاى آنها مشكل و قليل الفائده بوده و بهمين وصف خزاعى موصوف هستند) موكول بكتب رجاليه داشته و در اينجا چندى از طبقات ديگر موصوف بهمين وصف را تذكر خواهيم داد.

29 ( 1)- خزرجى- منسوب است بخزرج( بر وزن جعفر) بن حارثه بن ثعلبة بن مزيقيا بن نصر بن ازد و اوس برادر خزرج نيز معروف و نسب قبائل انصار بدين دو برادر منتهى ميشود، مادرشان زن قيله نامى است از قبيله ازد و بهمين جهت تمامى قبائل انصار را چه از نسل اوس باشند و چه از خزرج بنى قيله نيز گويند.( تنقيح المقال در ترجمه اسعد بن زرارة)

30 ( 1)- خطى- بتشديد ثانى و فتح و كسر اول و يا چنانچه مشهور است فقط بكسر آن منسوب به ديه خط( با همان حركه) نامى است از مضافات بحرين يا يمامه كه بخط هجر معروف ميباشد، در آنجا نيزه‌هاى خوب و ممتاز مى‌فروشند و رماح خطى نيز كه در كلمات عرب دائر و بسيار ممتاز ميباشد بهمانجا منسوب است. هجر نيز شهرى است بزرگ، كرسى بلاد بحرين، انار و پنبه و ترنج و بعضى محصولات ديگرش ممتاز، خصوصا خرماى آن‌كه بى‌بدل و ضرب المثل و فلان كنا قل التّمر الى هجر از امثال دائره ميباشد و در ضمن احساء نيز اشاره شده است و در اينجا بعضى از موصوفين بهمين وصف خطى را مينگارد.

31 ( 1)- خطيب- در لغت مشهور و معروف، در اصطلاح علما و ارباب تراجم لقب بعضى از محدثين و علما و اكابر ميباشد و بترجمه حال اجمالى بعضى از ايشان مى‌پردازد. از آن‌رو كه غالبا با قيد محل و مكان خود موصوف و بضميمه همان قيد معروف هستند، مثل خطيب بغدادى و خطيب تبريزى و نظائر آنها، لذا محض سهولت امر بمراجعه‌كنندگان، علاوه بر اسامى ايشان با رعايت ترتيب در همان قيد نيز معرفى مينمائيم.

32 ( 1)- خفاجى- بفتح اول منسوب بخفاجه( بهمان حركه) شعبه‌ايست از قبيله بنى عامر، چنانچه جوهرى گفته است، يا از بنى عقيل، چنانچه بعضى ديگر گفته‌اند و در اينجا بعضى از موصوفين بهمين وصف خفاجى را تذكر ميدهيم.

33 ( 1)- خفاف-( بر وزن عطار) بعربى كفش‌دوز و كشف‌فروش را گويند و در اصطلاح رجالى، بفرموده تنقيح المقال، لقب حسين بن ابى العلاء، خالد بن بكار، خالد بن طهمان، سليمان بن داود، على بن عامر و غيرهم ميباشد كه استقصاى ايشان مشكل است، ما نيز ترجمه حال كسانى را كه در آن اصطلاح موصوف بهمين وصف خفاف هستند بكتب رجاليه موكول ميداريم و در اينجا فقط بعضى از طبقات ديگر را كه بهمين وصف معروف هستند تذكر ميدهيم.

34 ( 1)- خفرى- بفتح اول، منسوب بناحيه خفر نامى است از نواحى شيراز و گويند كه قبر جاماسب حكيم نيز در آنجا است.

35 ( 1)- خلال-( بر وزن بقال) بعربى سركه‌ساز و سركه‌فروش بوده و چندى از موصوفين بهمين وصف را كه در السنه دائر است تذكر ميدهد.

36 ( 1)- خواجه- كه بزبان پارسى، بمعنى آقا و رئيس و بزرگ است جزو عنوان بعضى از مشاهير ميباشد و در اينجا بترجمه حال چندى از ايشان مى‌پردازد. در صورت اطلاق و نبودن قرينه، در زبان ادبا و شعرا، عبارت از حافظ شيرازى سالف الترجمة است. در اصطلاح علما خصوصا ارباب معقول، عبارت از محمد بن محمد بن حسن طوسى است كه ذيلا بعنوان خواجه نصير طوسى نگارش مييابد. مخفى نماند، بحكم تلفظ بلفظ خواجه و امثال آن‌كه با( خ ا) خوانده ميشوند بايستى در آن رديف نگارش مى‌داديم چنانچه معمول به بعضى از ارباب تراجم نيز هست، لكن ما حكم رسم الخط را ببعضى ملاحظات ترجيح داده و در( خ و) به ثبت آنها مى‌پردازيم.

اينگونه مطالب محض نظر و سليقه شخصى است والا در نتيجه اصلا فرقى نمى‌كند.

37 ( 1)- خوارزمى- منسوب بخوارزم( بر وزن پابند) است و آن بنوشته مراصد الاطلاع ناحيه** بزرگى است از تركستان در ساحل جيحون كه ببلاد و قصبات و ديهات بسيارى مشتمل است، اغلب آنها بهمديگر متصل و كرسى و مركز آنها جرجانيه ميباشد. در رياض العارفين گويد: مركز آن، اوركنج بود، پس از آنكه اوركنج بدست مغول خراب شد اكنون خيوق( بر وزن زيور) بزرگترين شهرهاى خوارزم است، گويند مساحت عرصه خوارزم هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ ميباشد و در بعضى مواضع هست كه زمخشر نيز يكى از ديهات خوارزم است. لفظ خوارزم، در زبان اهالى خود آن نواحى از دو لفظ خوار بمعنى گوشت و رزم بمعنى هيزم تركيب يافته است، چون ايشان در اول توطنشان ماهى را صيد نموده و با هيزمش بريان ميكرده‌اند بهمين دو اسم خوارزم اشتهار يافته و بعدها از كثرت استعمال، يكى از دو حرف ر بى‌نقطه افتاده و بخوارزم مشهور گرديد. در اينجا بعضى از منسوبين اين ناحيه را تذكر ميدهد.

38 ( 1)- خواص-( بر وزن عطار) بعربى زنبيل‌باف و زنبيل‌فروش را گويند و بعضى از موصوفين بهمين وصف را تذكر ميدهيم.

39 ( 1)- خوانسارى- بفتح اول و سكون نون و الفى بعد از واو معدوله، چنانچه بين الخواص مشهور ميباشد و از خط و كتابت آقا حسين خوانسارى و فرزندانش آقا جمال و آقا رضى نيز بهمان نحو نقل شده و در اجازه محقق كركى بملا ميرك خوانسارى، خوانيسار نوشته يعنى بعد از حرف نون، يك حرف ى نيز افزوده است( بر وزن كاليجار). در محاورات عامه بيشتر معروف بخونسار است با اسقاط الف و اشباع خاء مضمومه. از سلافة العصر سيد على خان و بعض اربعينيات قدماى اهل سنت خنسار نقل شده با ضم بى‌اشباع اول و اسقاط واو و الف. بهرحال همه اينها ناشى از** اختلاف لهجه و كيفيت تلفظ اهالى و نبودن رسم الخطى مضبوط ميباشد چنانچه نظائر آن بسيار است و الا« مشو احول، مسمى جز يكى نيست». بهرحال خوانسار قصبه بلكه شهرى است مابين جبال، در چهار فرسخى جر بادقان كه مردمانش نوعا زيرك و باهوش و ذكاوت هستند، آبش خوشگوار، هوايش صاف، ميوه‌هايش خوب و فراوان و گاهى ضرب المثل ميباشد چنانكه گفته‌اند:

\s\iُ سه فرسخ تا سه فرسخ لاله‌زار است‌\z بهشت روى دنيا خوانسار است‌\z\E\E در اينجا ترجمه حال بعضى از اكابر منسوب بدان بلده را تذكر ميدهد.

( ص 196 ت و غيره)

40 ( 1)- خوزى- بضم اول، منسوب بخوزستان ايران ميباشد و گاهى منسوب بشعب الخوز را گويند كه نام يكى از محلات مكه است و بعضى از موصوفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

41 ( 1)- خويى- بضم اشباعى اول، منسوب بخوى از بلاد آذربايجان ايران است كه افاضل بسيارى از آنجا برآمده و بعضى از ايشان را تذكر ميدهد.

42 ( 1)- دارابى- منسوب است بداراب، از بلاد و ولايات فارس، بمسافت 176 كيلومتر از جنوب شرقى شيراز كه هوايش سازگار و مشتمل بر معادن بسيارى مى‌باشد و بنام بانى خود داراب بن بهمن بن اسفنديار موسوم است و بهمين جهت داراب گرد نيز گويند كه با معرب خود داراب جرد معروف مى‌باشد و بعضى از منسوبين همين موضع را تذكر ميدهد.

43 ( 1)- دار القطن- بضم قاف، محله بزرگى بوده در سمت غربى بغداد مابين كرخ و نهر عيسى، بعضى از منسوبين آن را كه بدار قطنى معروف هستند ثبت اوراق مينمايد.

44 ( 1)- دارمى- موافق آنچه از ترجمه حال بعضى از معروفين بهمين عنوان استظهار مى‌شود، منسوب بيكى از قبائل عرب ميباشد كه از بطن دارم بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد منات بن تميم از بطون تميم بوده و بعضى از ايشان را ثبت اوراق مينمايد.

45 ( 1)- دجيل- بنوشته مراصد( بدون ضبط حركه) نام دو نهر ميباشد كه يكى از آنها در مقابل قادسيه و نزديكى سامره و از سمت بالاى بغداد برخاسته و بلاد بسيارى از آن مشروب ميشود و بقاياى آن در دجله مى‌ريزد، ديگرى نهريست در اهواز كه بدجيل مسرفان معروف و از سمت بالاى اصفهان برخاسته و در بحر فارس ميريزد. نام اصلى پارسى آن ديله كودك بوده( يعنى دجله كوچك) پس معربش كرده و دجيل گفتند.

نگارنده گويد: گاهى بعضى از بلاد را نيز كه در ساحل يكى از اين دو نهر واقع باشد بعلاقه مجاورت دجيل گويند و بعضى از اشخاص را هم بجهت انتساب آن بلده دجيلى نامند و و تشخيص اينكه نسبت بكدام يك است موكول بقرائن و تتبع خود اشخاص است.

46 ( 1)- دربند- شهرى است در ساحل بحر خزر( درياى مازندران) نزديكى شهر شيروان كه گاهى دربند شيروان نيز گويند، همان است كه جغرافيين عرب آن را باب الابواب و گاهى باب نيز اطلاق ميكنند، بانى و كيفيت بنا و ديگر مزاياى آن را موكول بكتب مربوطه داشته در اينجا بذكر بعضى از منسوبين آن ميپردازيم.

47 ( 1)- دسوق- بنوشته معجم المطبوعات( بدون ضبط حركة) بلده‌ايست از قراء مصر و بعضى از منسوبين آنرا در اينجا تذكر ميدهد.

48 ( 1)- دقاق-( بر وزن بقال) بعربى دقيق( آرد) فروش ميباشد، بعضى از موصوفين و معروفين بهمين وصف را تذكر ميدهد و در اصطلاح رجالى، جعفر بن على بن سهل و حسن بن مثيل و عثمان و على بن احمد بوده و شرح حال ايشان موكول بدان علم شريف است.

49 ( 1)- دمامينى- بفتح اول، ديه بزرگى است از صعيد مصر، در سمت شرقى رود نيل كه به نخلستان و بساتين بسيارى مشتمل ميباشد.( صد)

50 ( 1)- دمشقى- منسوب بدمشق است و آن بكسر اول و فتح و كسر ثانى شهرى است معروف كه قصبه و كرسى بلاد شامات ميباشد، بنام بانى خود دمشق بن كنعان موسوم و يا خود بانى آن غلام حبشى دمشق نام حضرت خليل اللّه بوده است. بنوشته بعضى، دمشق گفتن آن بجهت سرعت در بناى آن‌كه دمشقه بر وزن زلزله بعربى سرعت در عمل است و بهرحال بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

51 ( 2)- دمنهور- با دو فتحه، شهرى است متوسط در حوالى اسكندريه سر راه مصر، نيز ديهى است بمسافت چند ميل از فسطاط مصر كه اين را بنوشته مراصد دمنهور السميد گويند** چنانچه اولى را بحكم ظاهر كلام معجم المطبوعات دمنهور الوحش نامند و بعض از موصوفين بنسبت دمنهور را كه ظاهرا همان اولى است مينگارد.

52 ( 1)- دمياط- بنوشته مراصد( بدون ضبط حركه) شهرى است قديم مابين مصر و تنيس** كه هوايش صاف و از سرحدات اسلام بوده و رود نيل از سمت شمالى آن شهر بدريا مى‌ريزد.

پهنائى نيل در آنجا مقدار صد ذراع مى‌باشد و در اينجا بعضى از فضلاى منسوب بدانجا را تذكر ميدهد.

53 ( 1)- دميرى- بفتح اول، منسوب است بدميره و آن نام دو قريه بزرگى است در مقابل يكديگر در ساحل رود نيل در سر راه دمياط و نزديك بآن و بعضى از موصوفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

54 ( 1)- دوان- بنوشته مراصد، با فتح و تشديد، ناحيه‌ايست از بلاد فارس و بضم اول ناحيه‌ايست در عمان در ساحل دريا، در معجم المطبوعات ضمن شرح حال جلال الدين محمد بن اسعد گويد: دوان( بدون ضبط حركه) يكى از ديهات كازرون است، در روضات نيز در شرح حال جلال الدين مذكور گويد: دوان بر وزن هوان( يعنى با فتح و تخفيف) ديهى است از قراء كازرون فارس.

55 ( 1)- دوريست- بضم اول و فتح رابع و سكون باقى، ديهى است از رى، حرف رابع آن بنابر آنچه از معجم طبرى نقل شده ى حطى و بنابر منقول از معجم البلدان ب ابجد ميباشد.

بهرحال همان است كه در اين زمان تحريف يافته و درشت يا ترشت گويند( با دو فتحه) و بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

56 ( 1)- دوسى- در تنقيح المقال، ضمن ترجمه اياس بن عبد اللّه گويد: دوسى، بفتح اول، منسوب بشخص دوس‌نامى پدر يكى از شعب و بطون قبيله ازد بود و او عبارت از دوس بن عدنان بن زهران بن كعب بن حارث بن كعب بن عبد اللّه بن نصر بن ازد است. در اينجا بعضى از معروفين بهمين نسبت دوسى را تذكر ميدهيم.

57 ( 1)- دولاب- بفتح و ضم اول، ديهى است در رى و يكى ديگر در چهار فرسخى اهواز و هم موضعى است در شرقى بغداد كه آن را دولاب منازل گويند و يكى هم در وادى مرو كه دولاب خازن نامند و بعضى از منسوبين آن را( دولابى) مينگارد.

58 ( 1)- دهقان- بكسر و ضم اول، معرب دهگان يا دهخان، بمعنى صاحب ديه و سلطان القرية است. در مصباح المنير گويد: دهقان تاجر و صاحب ملك و مال و رئيس قريه را گويند. در قطر المحيط مينويسد، دهقان تاجر و رئيس اقليم و رئيس فلاحان عجم و شخص قادر بتصرف را اطلاق ميكنند. بعضى از موصوفين يا معروفين بدهقان را تذكر ميدهد.

59 ( 1)- ديلمى- بفتح اول و سوم منسوب است بفرقه ديلم از جنود عجم و گروهى است كه در جبال ديلم نام، مابين قزوين و گيلان سكونت دارند. جمع ديلمى برخلاف قياس معمولى ديالمه بوده و سلسله ملوك ديالمه( آل بويه) نيز از ايشان ميباشند. لفظ ديلمى نام كوهى هم هست در مكه نزديكى مروه. ديلمستان هم ديهى است در نه فرسخى شهر زور كه در ايام شوكت فرس( ساسانيان) لشگرگاه گروه ديلم بوده است. ديلمان كه بزبان پارسى جمع ديلم ميباشد ديهى است در اصفهان قريب جرجان، بارى در اينجا بعضى از معروفين يا موصوفين بهمين عنوان ديلمى را تذكر ميدهد. در اصطلاح فقها و علماى رجال، در صورت اطلاق و عدم قرينه، بحسن بن ابى الحسن و حمزة بن عبد العزيز و محمد بن سليمان منصرف است، ما هم شرح حال آخرى را بكتب رجاليه موكول داشته و شرح حال اجمالى اولى را در ذيل نگارش ميدهيم و دويمى را نيز بعنوان سلار خواهيم نگاشت.

60 ( 1)- دينور- در مجمع البحرين( بدون تعيين حركه) گويد: ديهى است مابين بغداد و همدان و بهمدان نزديكتر، در مراصد نيز بدون تعرض بحركه گويد: شهرى است از توابع جبل نزديكى كرمانشاهان، در بيست و چند فرسخى همدان، ميوه‌جات و زراعاتش فراوان است.

بروجردى گويد: بكسر اول ديهى است از مضافات همدان. در قاموس نيز گويد: بكسر اول بلده‌ايست مابين آذربايجان و موصل و ظاهر اين هردو كلام قاموس و بروجردى آن‌كه دينور بر وزن( بى‌نور) است، لكن در روضات الجنات از توضيح الاشتباه نقل كرده كه دينور بكسر اول و فتح نون و واو( بر وزن بى‌خبر) بهمان معنى كه از مجمع البحرين نقل شد. ابن خلكان نيز گويد: دينور( بر وزن بى‌خبر) شهرى است از بلاد جبل نزديكى كرمانشاهان كه مردمان بسيارى از آن برآمده‌اند و فتح اول آنرا از سمعانى نقل كرده و حكم بعدم صحت آن نموده است.

در فرهنگ آنندراج گويد: دينور( بر وزن بى‌خبر) شهرى است از اقليم چهارم درميان بغداد و همدان و از آنجا برخاسته شيخ محمد شاد عارف، مشهور بممشاد دينورى كه از معاصرين جنيد بغدادى بوده است پس گويد: در معجم البلدان از حمزة بن حسن نقل كرده كه ماه سپندان اسم كوره‌اى بوده و اسامى بلاد را بماه نسبت ميداده‌اند چنانكه ماه نهاوند، ماه شهرياران، ماه بسطام، ماه كرمان و اصل اين كوره( دينور) دين‌آوران نام داشته زيرا كه دين زردشت را بى‌اكراه قبول كردند لهذا آن را از روى همان قاعده ماه دين‌آوران نام نهادند، دينور هم مخفف آن است و دين از لغات مشتركه مابين عرب و عجم ميباشد انتهى. در اينجا بعضى از معروفين يا موصوفين بهمين عنوان دينورى را تذكر ميدهد.

( ص 273 ج 1 كا و سطر 12 ص 448 ت و كتب مذكوره در بالا)

61 ( 1)- رازى- بزعم بعضى، منسوب بديه رازان نامى است از توابع اسپهان كه در مقام نسبت، الف و نون را اسقاط كرده‌اند كه از نسبت بمحله رازان نام بروجرد امتياز يابد، يعنى رازان نام ديهى است در اسپهان و محله‌ايست در بروجرد و محض بجهت دفع اشتباه، در مقام نسبت باولى رازى، بدويمى رازانى گويند. از انساب سمعانى نقل شده كه رازى منسوب بهمين شهر رى معروف است و از آن‌رو كه نسبت دادن بحرف ى مشكل و ريى گفتن بزبان ثقيل بود حرف ز هوز را براى تخفيف افزوده و الف را نيز براى فتحه اول كلمه آورده‌اند. اين توجيه سمعانى با اينكه نسبت بقول مذكور اقرب بصواب است باز هم بسيار مستبعد و بمنزله اكل از قفا بوده و بهتر از آن، قول جمعى ديگر است كه رازى منسوب به رى بوده و بغير قياس حرف ز هوز بدان افزوده‌اند مثل مروزى و اصطخرزى. بهتر از آن نيز قول ديگرى است كه اين نسبت بنام بانى خود راز بن خراسان است. در برهان قاطع گويد: رى و راز هردو برادر و پادشاه‌زاده بودند، باتفاق همديگر شهرى بنا نهاده و در تسميه آن بر سر مجادله آمدند، هريكى ميخواست كه آن شهر بنام او ناميده شود پس بزرگان وقت، محض آشتى و رفع جدال، خود شهر را بنام رى موسوم داشتند و منسوب بآنرا بملاحظه نام برادر ديگر رازى گفتند و بنابراين نسبت رازى موافق قياس بوده و حاجتى بحمل بغير قياسى بودن نباشد. اين قول برهان، از خط خود فخر رازى نيز نقل و بخط قطب الدين رازى نيز منسوب ميباشد كه دو پادشاه رى و راز نام، بعد از بناى شهر، در تسميه آن اختلاف كرده و اخيرا خودشان بقرار مذكور متفق گرديدند كه اسم هردو در صفحه تاريخ باقى بوده باشد پس از آن اختلاف كلمه، بهمين نتيجه موفق آمدند.** ناگفته نماند بعضى از اهل علم برآنند كه زيادتى حرف ز در رازى و مروزى و اصطخرزى مخصوص بانسان نبوده و هرچيزى را كه خواهند برى و مرو و اصطخر نسبت دهند بهمان روش استعمال نمايند، لكن اكثر ايشان اين نسبت را بانسان اختصاص داده و گويند كه در نسبت غير انسان از لباس و متاع و غيره، رازى و مروزى و اصطخرزى نگويند. اينكه ببانى شهر رى اشارتى شد منافاتى باقول تلخيص الاثار ندارد كه موافق آنچه از او نقل شده بانى آن هوشنگ و كيومرس بوده زيرا تبديل اسامى بلدان و تغيير نسبت آنها باكابر وقت از عادات ديرينه زمان بوده و نظائر آن در اين عصر حاضر ما نيز بسيار است. الحقّ لمن غلب، پوشيده نماند كه رازى در اصطلاح رجالى، از اوصاف بسيارى از روات و محدثين ميباشد مثل احمد بن اسحق، احمد بن حسن، احمد بن سعيد، اسعد بن سعيد، محمد بن احمد، محمد بن جعفر و غير ايشان و ترجمه حال همه‌شان موكول بعلم رجال بوده و در اينجا فقط بعضى از معروفين و موصوفين بهمين نسبت از ديگر طبقات را تذكر ميدهد.

62 ( 1)- راسبى- منسوب بقبيله بنى راسب است كه در خاتمه باب كنى خواهد آمد.

63 ( 1)- راغب- عنوان مشهورى چندى از علما و شعرا و طبقات ديگر ميباشد، از آنرو كه باسم مسكن و موطن خودشان معروف بلكه نام شخصى بعضى از ايشان معلوم نبوده اينك با رعايت ترتيب در اسامى محل ايشان مينگاريم.

64 ( 1)- رافعى- در ضمن ترجمه حال اسمعيل بن حكم رافعى، در كتاب تنقيح المقال گويد كه او از آل ابى رافع از موالى حضرت رسالت ص بوده و رافعى گفتن نيز بجهت انتساب بجد مذكورش ميباشد. در اينجا بعضى از مشهورين يا موصوفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

65 ( 1)- راوند- بفتح واو، ديهى يا شهرى است كوچك در قرب كاشان و اصفهان و هم شهرى است قديم در موصل و مراد در اينجا اول است. لفظ راوندى در اصطلاح رجالى عبارت از احمد بن فضل اللّه، حسين بن ابى الفضل، على بن سيد امام و جمعى ديگر ميباشد كه شرح حال ايشان موكول بكتب رجاليه است و در اينجا بعضى ديگر از معروفين بهمين نسبت راوندى را تذكر ميدهد.

66 ( 1)- ربعى- بر وزن هندى، نام چند تن از محدثين است و بر وزن عربى منسوب بقبيله ربيعه ميباشد. در تنقيح المقال در ترجمه حال اوس بن عبد اللّه ربعى گويد كه ربعى بفتح اول و ثانى و يا بضم اول، در نزد محدثين و بسكون ثانى نزد علماى انساب، منسوب به ربعة بن غطريف از قبيله ازد است و ظاهر آن است كه ربعة بن غطريف پدر و سرسلسله يك قبيله است، از بعضى نقل كرده كه ربعة، پسر غطريف اصغر بن عبد اللّه بن غطريف اكبر بوده و از ابن عباس و عايشه استماع حديث نموده است بارى بعضى از معروفين بهمين نسبت( ربعى) را تذكر ميدهد.

67 ( 1)- رشيد- عنوان مشهورى چند تن از اكابر علم و فضل و هنر ميباشد كه ذيلا بترجمه اجمالى هريك از ايشان باندازه مساعدت وسائل موجوده ميپردازيم، بعضى ديگر را نيز كه بانضمام قيدى ديگر معروف هستند با همان عنوان مقيدى آن مذكور خواهيم داشت( مثل رشيد الدين و مانند آن). چون بحسب عادت معمولى اهل عرف كه در محاورات خودشان مسامحه كرده و هريك از دو لفظ رشيد و رشيد الدين و هم‌چنين رضى و رضى الدين و اشباه اينها را در موقع ديگرى استعمال نمايند اينك مراجعين اين وجيزه در جايى كه شرح‌حال منظورى خودشانرا در يكى از اين دو عنوان رشيد و رشيد الدين پيدا نكردند بعنوان ديگرى مراجعه نمايند و در رضى و رضى الدين و اشباه آن نيز همين رويه منظور خواهد شد.

68 ( 1)- رصافى- بضم اول، منسوب است بر صافه و آن نام چندين موضع ميباشد رصافه واسط( در ده فرسخى واسط است)، رصافه نيشابور، رصافه قرطبه، رصافه بلنسيه، رصافه بصره( كه شهرى است كوچك در نزديكى آن)، رصافه شام، رصافه حجاز و غير اينها كه تا ده موضع بهمين اسم رصافه، در محل خود از كتب مربوطه مذكور و اشهر از همه رصافه بغداد است كه در سمت شرقى آن واقع و لشگرگاه مهدى عباسى بود، بامر منصور، خانه‌هائى در آنجا بنا نهادند و مسجد بزرگى ساختند و مردم آنجا گرد آمدند. قبور جمعى از خلفا نيز در آنجا است كه در اواخر خراب شده بوده تا آنكه مستنصر عباسى حصارى با آجر بدور آن كشيد. بالجملة بعضى از منسوبين برصافه را تذكر داده و تعيين آن را كه كدام‌يك از مواضع مذكوره است موكول بقرائن و تتبع خود مراجعه‌كنندگان ميدارد.( صد و غيره)

69 ( 1)- رضى- عنوان مشهورى بعضى از علما و اكابر ادبا و ارباب فضل و كمال ميباشد و در اينجا باندازه مساعدت وسائل مقتضيه بشرح حال اجمالى بعضى از ايشان پرداخته و بعضى ديگر را كه بانضمام قيد ديگر معروف و موصوف هستند با همان عنوان مقيدى آن مذكور خواهيم داشت، مثل رضى الدين و مانند آن و رويه مذكوره در عنوان رشيد نيز منظور خواهد شد، چون بعضى از ايشان باسم محل و موطن خودشان و يا بضميمه وصفى ديگر شهرت دارند اينك ترتيب آنها را نيز بجهت سهولت امر مراجعين رعايت مينمايد.

70 ( 1)- رضى الدين- لقب جمعى كثير از اكابر ارباب فضل و هنر ميباشد، بعضى از ايشان را باندازه مساعدت وسائل موجوده تذكر ميدهد و شايد بعضى از ايشان كه در تحت اين عنوان نباشد بعنوان رضى، مذكور شده باشد و رجوع بدانجا هم بشود.

71 ( 1)- رعينى- در مراصد گويد: با صيغه مصغر، ناحيه‌ايست در يمن و هم قصر بزرگى است در يمن و يا كوهى است در آن‌كه در آن كوه قلعه و حصارى است كه آن را نيز بدان جهت ذورعين گويند. در تنقيح المقال ضمن ترجمه حال جابر بن ياسر رعينى نقل از تاج العروس كرده و گويد:

رعينى( بر وزن زبير) منسوب است بذورعين پادشاه حمير از اولاد حرث بن عمرو بن حمير بن سبا و ايشان آل ذى رعين هستند، رعين نيز قلعه و حصارى است در يمن و يا كوهى است در آن‌كه آن قلعه در آنجا بوده است و هم ناحيه ديگرى است در يمن كه بشعب ذى رعين معروف است بارى بعضى از معروفين بهمين نسبت( رعينى) را تذكر ميدهد.

72 ( 1)- رفاء- بر وزن سقاء رفوگر را گويند و بعضى از معروفين بآن را مى‌نگارد. در اصطلاح رجالى، لقب احمد بن عبد اللّه بن احمد و جمعى ديگر بوده و شرح‌حال ايشان موكول بدان علم شريف است.

73 ( 2)- رفاعى- بكسر اول منسوب به بنى رفاعة كه بطنى است از زيد بن جرم از جذام از قبائل قحطانيه، نيز يكى از بطون عذرة بن زيد از قضاعة از قبائل قحطانيه، نيز بطنى است از عامر بن صعصعة از قبائل عدنانيه. در تنقيح المقال بعد از اين جمله كه در شرح حال محمد بن ابراهيم رفاعى كوفى از اصحاب حضرت صادق ع نوشته گويد: معلوم نيست كه محمد مذكور بكدام يك از بطون مزبور نسبت دارد بارى بعضى از موصوفين بهمن نسبت رفاعى را تذكر ميدهد.

74 ( 1)- رقاشى- در تنقيح المقال ضمن ترجمه حال حصين بن منذر رقاشى گويد: رقاشى( بدون ضبط حركه) منسوب است به بنى رقاش كه عنوان چهار شعبه از قبائل عرب ميباشد يكى از بطون بكر بن وائل، ديگرى بطنى است از قبيله كلب، سومى از كنده، چهارمى از ربيعة و هريك از ايشان بمادر خود كه رقاش نام داشته نسبت دارد. در ضمن ترجمه حال محمد بن درياب رقاشى نيز بدون تعرض بحركه كلمه گويد كه نسبت آن به بنى رقاش است در سه قبيله كلب و كنده و بكر بن وائل كه نسبت همه آنها بمادر خود زن رقاش نامى ميباشد، در ربيعه نيز قبيله‌ايست معروف به بنى رقاش كه اولاد مالك و زيد منات پسران شيبان بن ذهل ميباشند و مادر زيد و مالك نيز رقاش دختر ضبيعة بن قيس بوده و بنام آن مادر معروف هستند. اما بنى رقاش بكر بن وائل عبارت از اولاد شيبان و ذهل و حرث بن ثعلبة و غير ايشان بوده و مادرشان دختر حرث بن عبيد است و از رقاش و بنى رقاش كلب و كنده ديگر چيزى غير از آنچه در ضمن شرح‌حال حصين بن منذر نوشته بوده ننوشته است. فاضل محدث معاصر، در كنى و القاب گويد رقاش با فتح و تخفيف، بمعنى مار، و با تشديد كسى را گويند كه كلام و گفتار خود را رونق و زينت ميدهد بارى بعضى از معروفين بهمين نسبت( رقاشى) را تذكر ميدهد.

75 ( 1)- رقى- در تنقيح المقال، ضمن ترجمه حال احمد بن على بن مهدى برقى گويد كه در بعضى از كتب رجاليه، عوض برقى، رقّى است و آن بتشديد ثانى و فتح و كسر اول منسوب به رقه ميباشد كه نام شهرى است در قهستان و دو باغ است در بغداد كه بقيد صغرى و كبرى از همديگر امتياز يابند و هم شهرى است در سمت غربى بغداد و نيز ديهى است در يك فرسخى همين شهر در سمت غربى انبار كه ييلاق آل منذر ملوك عراق و تفرج‌گاه هرون عباسى بوده و لفظ رقه در صورت نبودن قرينه راجع بهمين است.

76 ( 1)- رمانى- ابن خلكان، ضمن شرح حال على بن عيسى نحوى رمانى گويد كه رمانى، با ضم و تشديد، ممكن است منسوب به رمان( بمعنى انار) و بيع و فروش آن باشد و ممكن است بقصر رمان كه قصرى است معروف در اوسط منتسب باشد. در مراصد نيز گويد رمان قصرى است در نواحى واسط. ما در اينجا بعضى از معروفين بهمين نسبت رمانى را تذكر ميدهيم و شايد بعضى از ايشان را رمانى گفتن بجهت انتساب بجد رمان نام خود باشد چنانچه معلوم خواهد شد.

77 ( 1)- رملى- بفتح اول و سكون ثانى، منسوب برمل ميباشد كه بنوشته مراصد نام موضعى است، يا برمله نسبت دارد كه شهرى است در فلسطين در چهار فرسنگى بيت المقدس كه قصبه فلسطين و منزل‌گاه مسلمين بوده است و بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

78 ( 1)- رواجنى- بفتح اول و كسر رابع، با تخفيف واو، منسوب برواجن ميباشد كه يكى از بطون قبائل عرب است.

79 ( 1)- رويان- بضم اول، ديهى است در حلب محله‌ايست در رى و شهرى است بزرگ از جبال طبرستان، كه اكبر بلاد آن سامان ميباشد و جبال آن بجبال رى اتصال دارد و آمل بزرگترين شهر غير جبال طبرستان است، بعقيده بعضى، رويان جزو طبرستان نبوده بلكه ناحيه مستقلى است و جبال آن متصل بجبال رى ميباشد.( مراصد و غيره)

80 ( 1)- زاكانى- منسوب است بزاكان، و آن قبيله‌ايست از عرب كه در قزوين سكونت داشتند، علماى نامدار و وزرا و اركان دولت از ايشان برخاسته‌اند. در تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفى( كه در حدود سال هفتصد و سى‌ام هجرت تأليف شده) در فصل هفتم از فصولى كه بشهر قزوين** تخصيص داده در ذكر بزرگان و قبائل آن شهر گويد: زاكانيان، اصلشان از عرب بنى خفاجه بود و منشورى از حضرت رسول ص بخط حضرت امير المؤمنين عليه السلام دارند( نسخه آن منشور را راغب نقل كرده است) و دو شعبه بوده‌اند يكى علما و ديگرى ارباب صدور و اسامى چندى از شعبه اولى را ذكر كرده و گويد از شعبه دومى است صاحب سعيد صفى الدين زاكانى و صاحب معظم خواجه نظام الدين عبيد اللّه كه اشعار خوب دارد و رسائل بى‌نظير. انتهى و ما در اينجا بعضى از معروفين بهمين نسبت را تذكر مى‌دهيم.

81 ( 1)- زبيدى- در تنقيح المقال، ضمن ترجمه حال حسن بن على بن ابى المغيره زبيدى كوفى گويد: زبيدى( بضم اول و فتح ثانى) منسوب است بزبيد اكبر، از بطون قبيله مذحج كه نامش منبه اكبر بن صعب بن سعد بن مالك است، يا منسوب بزبيد اصغر ميباشد، از بطون قبيله مذكوره كه نامش منبه بن ربيعة بن سلمة بن مازن بن ربيعة بن منبه اكبر مذكور، يا منسوب بزبيد نامى از بطون قبيله تميم، يا زبيد ديگر از قبيله طى ميباشد. در مراصد گويد: زبيد( بر وزن كميل) نام موضعى است، بر وزن امير در اصل نام بيابانى بوده كه شهرى خصيب نامى در آنجا در زمان مأمون عباسى احداث شده و اكنون خود آن شهر را بنام اصلى آن بيابان، زبيد گويند و از بلاد مشهوره يمن است، پس گويد: زبيديه بركه‌ايست در راه مكه و ديهى است مابين كرمانشاهان و برج قلعه و يكى ديگر در دو سه فرسخى واسطه و محله‌ايست در سمت غربى بغداد و يكى ديگر قرب قبر مطهر حضرت موسى بن جعفر ع از قطايع زبيده هارونى. بارى زبيدى، در اصطلاح رجالى، لقب حسن بن على بن ابى المغيرة و پدرش على و خالد بن راشد و سعيد بن عبد الجبار و شهاب بن محمد و جمعى ديگر و شرح حال ايشان موكول بعلم رجال ميباشد و در اينجا فقط بعضى از طبقات ديگر را كه بهمين وصف زبيدى معروف يا موصوف هستند تذكر ميدهد و وجه نسبت هريك نيز كه بكدام يك از مواضع يا قبائل مذكوره منسوب است از شرح حالش تخمينا معلوم ميشود.

82 ( 1)- زبيرى- بضم اول و فتح ثانى، منسوب بزبير بن عوام و يا شخص زبير نامى ديگر است و در اصطلاح رجالى، لقب احمد بن عبد اللّه بن زبير بن بكار و خود زبير بن بكار، عبد اللّه بن عبد الرحمن و پدرش عبد الرحمن، عبد اللّه بن مصعب، عبد اللّه بن هارون، محمد بن عمرو بن عبد اللّه بن زبير و بعضى ديگر بوده و در اينجا بعضى از موصوفين يا معروفين بهمين عنوان زبيرى را تذكر داده و شرح حال ديگران را موكول بكتب رجاليه ميداريم.

83 ( 1)- زجاج- بر وزن بقال شيشه‌گر و آئينه و بلورتراش و فروشنده آنها است و بعضى از معروفين بهمين وصف را تذكر ميدهد. اما زجاج بضم اول و تخفيف ثانى كه بعربى بمعنى بلور و شيشه و آيينه است كسى را سراغ نداريم كه ملقب و موصوف بآن باشد بلى بعضى از دانشمندان، بجهت انتساب آن، بزجاجى معروف ميباشد و در تحت همين عنوان( زجاجى) بشرح حال ايشان خواهيم پرداخت.

84 ( 1)- زجاجى- در وجه نسبت رجوع بعنوان زجاج نمايند و بعضى از معروفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

85 ( 1)- زرقانى- منسوب است بزرقان و آن بنوشته مراصد( بر وزن مردان) نام موضعى است و( بر وزن گلدان) ناحيه‌ايست در حضرموت و بفتح اول و تشديد ثانى نام ديهى است ديگر محل آن موضع و آن ديه را معين نكرده است و بنوشته محدث معاصر( بضم اول) موضعى است در نواحى قم.

86 ( 1)- زعفرانى- در بعضى موارد، منسوب بزعفران معروف بوده و كنايه از فروشنده آن است و در بعضى از مواضع بديهى زعفرانيه نام در همدان و ديهى ديگر بهمين نام در بغداد منسوب ميباشد و گاهى بمحله درب زعفرانى از محلات بغداد كه منتسب بهمان ديه است منسوب است، بهرحال عنوان زعفرانى در اصطلاح رجالى عبارت از احمد بن محمد عسگرى، حبيش بن مبشر، صباح بن محمد، عمران بن اسحق، عمران بن عبد الرحيم، محمد بن احمد، محمد بن اسمعيل و بعضى ديگر ميباشد كه شرح‌حال ايشان را موكول بكتب رجاليه داشته و در اينجا بشرح حال اجمالى بعضى ديگر از معروفين بهمين عنوان ميپردازيم.

87 ( 1)- زلالى- بضم اول، منسوب بزلال است و آن بعربى آب سرد و گوارا و صاف و شيرين را گويند:

\s\iُ مرغى كه خبر ندارد از آب زلال‌\z منقار بآب شور دارد همه سال‌\z\E\E ظاهرا بمناسبت همين معنى، بعضى از شعرا خودشان را متخلص بدان داشته و گويا كلمات و اشعار خودشان را تشبيه بآب همچنانى كرده‌اند. نام و نسب هيچكدام از ايشان بنظر اين نگارنده نرسيده و فقط بانتساب بلده خودشان از همديگر امتياز يابند اينك ما نيز بعضى از ايشان را بهمين ترتيب مينگاريم.

88 ( 1)- زنجانى- بفتح اول، منسوب است بزنجان( معرب زنگان) و آن شهرى است دلگشا و بانزهت و صفا كه قصبه و كرسى خمسه از ايالات ايران و درميان قزوين و آذربايجان ميباشد.

افاضل بسيارى از آنجا برخاسته‌اند كه بعضى از ايشانرا باندازه مساعدت وسائل موجوده و اطلاعات خارجى ثبت اوراق مينمايد. لفظ زنجانى در اصطلاح رجالى، عبارت از نصر بن هبة اللّه ميباشد و شرح حالش در آن علم شريف است.

89 ( 1)- زنوزى- بضم اول و ثانى، منسوب بقصبه زنوز نامى است از مضافات تبريز آذربايجان كه منشأ بعضى از ارباب كمال بوده و چندى از ايشان را تذكر ميدهد.

90 ( 1)- زوارى- بكسر اول و تخفيف ثانى منسوب است بديهى زواره نام از مضافات اصفهان كه بجهت كثرت ساداتى كه در آنجا اقامت دارند بقرية السادات معروف ميباشد و بعضى از منسوبين آن را تذكر ميدهد.

91 ( 1)- زوزنى- منسوب است بزوزن( بر وزن دوزخ يا روغن) كه بنوشته جمعى شهرى است مابين هرات و نيشابور و بنوشته مراصد ناحيه بزرگى است از نيشابور كه بقول بعضى بيكصد و بيست و چهار قريه مشتمل ميباشد و در اينجا بعضى از منسوبين آنرا تذكر ميدهد.

92 ( 1)- زهراوى- ظاهرا نسبت آن بموضعى است زهرا نام كه بنوشته مراصد شهرى است كوچك در نزديكى قرطبه از بلاد مغرب زمين و نام موضع ديگرى هم هست.

93 ( 1)- زهرى- بضم اول و فتح ثانى، بفرموده تنقيح المقال منسوب است بزهره كه چشمه‌ايست در مدينه، يا نسبت آن بپدر يكى از قبائل قريش ميباشد كه اخوال حضرت نبوى ص بوده‌اند و نام او زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب است. از كلام مراصد برميآيد كه زهر يا زهرى شهرى است در قرطبه از بلاد مغرب پس دور نيست كه كلمه زهرى در عنوان بعضى از اشخاص بجهت انتساب بدان شهر باشد. بهرحال زهرى در اصطلاح رجالى عبارت است از ابراهيم بن سعد بن ابراهيم، اسود بن عبد يغوث، اكيمه ليثى، سعد بن ابراهيم مذكور، سعد بن ابى خلف، عبد اللّه بن ايوب، محمد بن عبد العزيز، محمد بن قيس، محمد بن مسلم مدنى شهابى، مطلب بن زياد و جمع كثير ديگر و در صورت اطلاق منصرف بمحمد بن مسلم مذكور ميباشد كه در ذيل بشرح حال اجمالى او و ابراهيم بن سعد و دو تن ديگر خواهيم پرداخت و شرح حال ديگران موكول بكتب رجاليه است.

94 ( 1)- زيات- بفتح اول و تشديد ثانى بكسى اطلاق ميشود كه روغن زيتون و يا كنجد ميسازد و فروشنده آن را نيز گويند. در اصطلاح رجالى بسطام بن سابور، تميم، جعفر بن هارون، عثمان بن سعيد، على و محمد بن حسين بن ابى الخطاب، محمد بن عمرو بن سعيد، معمر، يا سين ضرير، يحيى بن جندب و جمعى ديگر بوده و شرح‌حال ايشان موكول بكتب رجاليه ميباشد.

95 ( 1)- زيلع- منسوب است بزيلع( بر وزن حيدر) كه بنوشته مراصد كوهى است از ولايت سودان در طرف حبشه و آن ديهى است در ساحل دريا.

96 ( 1)- كلمه غريب با حساب ابجدى- 1212. جمله خورشيد انام- 1212. جمله منظور مولى- 1282. جمله مرد خدا عارف امام- 1282. جمله چراغ حلم- 1282.

97 ( 1)- ساوجى- بفتح واو، منسوب است بساوج( معرب ساوه) و آن شهرى است در حدود ده فرسخى قم كه انار آن ممتاز و مشهور هر ديار است. در مراصد گويد: ساوه شهرى است زيبا مابين رى و همدان كه مردمانش سنى شافعى بوده و در دو فرسخى آن شهرى است ديگر موسوم بآوه كه اهالى آن شيعه امامى هستند. نگارنده گويد: كه اين در زمان قديم بوده و الا در زمان ما تمامى مردمانش شيعه امامى اثنى عشرى ميباشند.

98 ( 1)- سبتى- بفتح اول، منسوب است بسبب كه موضعى است بين رمله و طبريه در سه فرسخى بيت المقدس و گاهى منسوب بسبت بمعنى روز شنبه ميباشد چنانچه در ذيل ضمن شرح‌حال بعضى از معروفين بهمين عنوان( سبتى) اشاره خواهد شد و ممكن است كه سبتى منسوب برسبته باشد كه آن نيز بفتح اول شهرى است در جزيره اندلس، از مركز بلاد مغرب زمين كه كشتى خوب در آن ميسازند.( صد)

99 ( 1)- سبزوارى- منسوب است بسبزوار، از اراضى خراسان كه از بلاد مشهوره ايران ميباشد و در اصطلاح رجالى عبارت است از حسين بن ابى على، حسين بن على بن عبد الصمد، على بن عبد الصمد و بعضى ديگر و شرح‌حال ايشان موكول بكتب رجاليه است.

100 ( 1)- سبط- بكسر اول، طايفه و نوه و فرزند فرزند و بهمين آخرى داخل در عنوان مشهورى بعضى از اكابر ميباشد كه ذيلا تذكر مى‌دهد.

101 ( 1)- سبكى- بضم اول منسوب بدو قريه است در مصر كه يكى را سبك الضحاك و ديگرى را سبك العبيد نامند و بعضى از ايشان را تذكر ميدهد.

102 ( 1)- سبيعى- بفتح اول، موافق آنچه ضمن ترجمه احمد بن محمد بن سعيد سبيعى معروف بابن عقده در كتاب تنقيح المقال فرموده چندين شخص بهمين نسبت سبيعى معروف و لكن وجه نسبت ايشان مخالف يكديگر ميباشد، چنانچه در ابن عقده، منسوب بقبيله بنى سبيع از بطون قبيله همدان است كه پدرشان سبيع بن صعب بن معاوية بن بكر بن مالك بن جشم بن حاشد بن حشم بن حيوان بن نوف بن همدان ميباشد، بعضى از ايشان بمحله سبيع نامى از محلات كوفه كه بهمان قبيله بنى سبيع نسبت دارد منسوب و بعضى ديگر بدرب السبيع حلب نسبت دارند كه از آنجمله است حسين بن صالح بن اسمعيل بن عمر بن حماد بن حمزه حلبى سبيعى و جمعى ديگر از محدثين فريقين. بالجملة سبيعى در اصطلاح رجالى عبارت از حذيفة بن شعيب، زيد بن هانى، حسين بن على، حميد بن شعيب و بعضى ديگر بوده و شرح حالشان را موكول بكتب رجاليه ميدارد.

103 ( 1)- ست- در ص 51 ج 2 خيرات حسان گويد: بكسر اول و تشديد ثانى، ظاهرا مخفف سيده ميباشد كه در عربى بمعنى خانم( بى‌بى- بانو) استعمال نمايند، پس اضافه ميكند بعضى، لفظ ست را بمعنى عدد شش گرفته و گويند كه بمعنى شش غلام و كنيز و كنايه از تمول زياد است.

جمعى بهمين معنى عددى كنايه از جهات سته( شش جهت) دانند كه گويا موصوف بهمين لفظ ست، مالك جهات سته عالم است. بهاء الدين زهير نيز بهمين معنى آخرى اشاره كرده و گويد:

\s\iُ بروحى من اسميها بست‌\z فتنظرنى النحاة بعين مقت‌\z يرون باننى قد قلت لحنا\z فكيف و اننى لزهير وقتى‌\z و لكن غادة ملكت جهاتى‌\z فلا لحن اذا ما قلت ستى‌\z\E\E نگارنده گويد: بهر معنى كه باشد استعمال آن در غير زنان ديده نشده و در صورت اطلاق و نبودن قرينه نيز ظاهرا مراد معنى اول مذكور فوق است و بس( بانو- خانم- سيدة) بلكه بنابر دو معنى آخرى بايد استعمال آن در غير زنان نيز صحيح باشد و حال آنكه در جايى سراغ نداريم و اما استعمال زهير مستند بقرينه است و منظور اصلى اين است كه مراد از لفظ ست در صورت نبودن قرينه همان معنى اولى مذكور است( سيده- خانم). در روضات الجنات نيز در شرح حال ام الحسن فاطمة، ضمن شرح حال پدرش شهيد اول، بهمين معنى تصريح كرده است. اينكه در قطر المحيط استعمال لفظ ست در معنى سيده را تغليط كرده و از استعمالات عوامش شمرده است شايد مرادش اين باشد كه اين معنى را معنى اصلى ست دانستن غلط است و آن منافى مخفف لفظ سيده بودن نميباشد، بعلاوه كه استعمال آن در وصف زنان، در كلمات اجله بسيار است، در درر كامنه، بيست و پنج تن از محدثات را بهمين عنوان ست العلما و ست المشايخ و مانند اينها مذكور داشته است و حمل لفظ ست در اين‌گونه استعمالات بمعنى عددى مذكور( شش) دور از انصاف بوده بلكه صورت صحيحى ندارد و كيف كان، شرح‌حال اجمالى بعضى از موصوفين بهمين عنوان را تذكر ميدهد.

104 ( 1)- سجاوند- بفتح اول و واو، معرب سگاوند، نام كوهى است از سيستان و يا نزديكى آن‌كه بقول رشيدى سگ در آن بسيار ميباشد. از هفت اقليم نقل است كه سجاوند قصبه‌ايست از تومانات كابل و از نگارستان نقل شده كه موضعى است از خواف خراسان و ديگرى گفته كه ديهى است در دوازده فرسخى تربت.( برهان قاطع و فرهنگ آنندراج)

105 ( 1)- سجستانى- بكسر اول و ثانى، منسوب است بسجستان( معرب سيستان) كه ناحيه بزرگى ميباشد در ده منزلى سمت جنوبى هرات، اراضى آن ريگزار و شوره‌زار بوده و رستم داستان معروف را بدانجا منسوب دارند. در روضات الجنات از ميزان الذهب نقل كرده است كه در زمان بنى اميه سب حضرت امير المؤمنين عليه السلام را بمكه و مدينه و تمامى بلاد شرق و غرب اعلان نمودند لكن اهل سيستان شديدا امتناع كرده و در ضمن معاهده نيز شرط نمودند كه اصلا بدان امر شنيع اقدامى ننمايند. بعضى، لفظ سجستان را نام اصلى آن ناحيه دانسته و معربش ندانند و بعضى گفته‌اند كه سجستان ديهى است در بصره و دراين‌حال تعيين اينكه نسبت سجستانى بكدام يك از مواضع مذكوره است موكول بقرائن خارجيه ميباشد. در اصطلاح رجالى، عبارت از ايوب بن ابى تميمه، حبيب بن معلى، حريز بن عبد اللّه و بعضى ديگر بوده و شرح‌حال ايشان موكول بدان علم شريف است.( صد و سطر 33 ص 321 ت و اطلاعات متفرقه)

106 ( 1)- سخاوى- بفتح اول، منسوب بسخا كه ناحيه‌ايست در مصر و هم شهرى است كه مركز آن ناحيه است و بعضى از معروفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

107 ( 1)- سدوسى- در اصطلاح رجالى احمر بن جرى، احمر بن سواء، بشير بن معبد، عامر بن عزيز، عثمان بن عفان، مغيرة بن ابى قره و بعضى ديگر بوده و شرح حال ايشان موكول بدان علم ميباشد، نسبت آن بسدوس بن اصمع بن سعد بن نبهان است كه پدر قبيله‌ايست از نبهان از بطون طى و بنى سدوس علاوه بر خانواده سدوس بن اصمع يكى از بطون بكر بن وائل نيز ميباشد كه پدرشان سدوس بن ذهل بن شيبان بن ثعلبه بوده و نيز يكى از بطون بنى حنظله از شعب قبيله بنى تميم ميباشد كه خانواده سدوس بن دارم بن مالك بن حنظله هستند. در تنقيح المقال بعد از اين جمله گويد: سدوسى را منسوب بسدوس بمعنى طيلسان داشتن بملاحظه اينكه شغل احمر مذكور طيلسان ساختن و يا فروختن بوده اشتباه است.

108 ( 1)- سدهى- با دو كسره منسوب است به سده( مخفف خطى سه ده) كه ديهى است در دو فرسخى اصفهان و بعضى از معروفين بهمين نسبت را تذكر ميدهد.

109 ( 1)- سدى- بضم اول و كسر و تشديد ثانى، منسوب است به سد( با ضم و تشديد) كه قلعه يا ديهى است در يمن و هم ديه بزرگى است در دو فرسخى رى و منسوب بسده را نيز سدى گويند و آن( بر وزن جثه) بمعنى باب و در ويا چيزى است سقف مانند كه بجهت حفظ و وقايه از صدمه باران در بالاى در خانه تعبيه نمايند و سده مسجد طاقها و جايهاى سايه‌دار از اطراف آن را گويند. اسمعيل بن عبد الرحمن مذكور را سدى گفتن نيز بجهت آن است كه در باب و در و سده مسجد كوفه شغل مقنعه و سراندازفروشى را داشته است و يا در يكى از سده‌هاى مسجد الحرام درس تفسير ميگفته است و وقوع هردو سبب نيز ممكن است.

نام کتاب : ریحانة الادب فی تراجم المعروفین بالکنیه او اللقب نویسنده : مدرس تبریزی، محمدعلی    جلد : 2  صفحه : 456
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست