کانوليسم انجاميدهاند؛ يعني همان مذهبي که به اعتقاد وِبِر دست کم از جهت
عقلانيت صوري، عقلانيترين صورت مذهبي در تاريخ بشري به شمار ميآيد.
به نظر بِرگِر همين عقلگرايي پروتستانيسم است که در پشت
دنياگرايي جاي ميگيرد؛ از همين روي، پروتستانيسم پيش درآمد دنياگرايي است؛
بنابراين، جهان مسيحي، خصوصاً پروتستان، بيشترين درجهي دنياگرايي را
تجربه کرده است. [1]
پس سخن گفتن از عوامل دنياگرايي، رابطهي مستقيمي با جهان مسيحي
غربي دارد و بررسي اين بحث در حوزهي کشورهاي غير مسيحي و غربي مجال ديگري
ميطلبد.
وقتي گفته ميشود دنياگرايي پديده و ارمغاني اروپايي و کليسايي است
و به تاريخ آن ديار ارتباط دارد، سخن چندان بيربطي نيست؛ گرچه نبايد از
گسترش آن عوامل در ساير ممالک و پيدايش تفکّر سکولاريستي غفلت نمود.
شايان ذکر است که پيشرفت علوم با توجّه به جهتگيري آن با
پيشفرضهاي ديني و ضد ديني، تحوّل معرفت جديد بشر و مبادي مابعدالطبيعي
نوين و سرايت آن به عرصهي انسانشناسي، جامعهشناسي، اقتصاد و سياست در
مواردي با معارف ديني در تعارض و چالش خواهد بود و اين دانايي و توانايي
نوين در عرصههاي اجتماع و اقتصاد و سياست، عرصهي دين را تنگ کرده و دين
را از صحنهي اجتماع به حاشيه ميراند. براي رهايي از اين بحران مراکز علمي
بايد جهتگيري ديني علوم و به ويژه علوم انساني را از سر گيرند، تا علوم
انساني نه تنها چالشي با دين پيدا نکند و منجر به حذف آن از صحنهي اجتماع
نگردد، بلکه با استمداد حکمي از دين و موضوعشناسي از علوم، بحرانهاي
اجتماعي را حل و فصل نمايند. پس اين که برخي از نويسندگان معاصر عقلانيت
جديد و تحوّل عميق ميان حق و تکليف را عامل دنيوي کردن امور اجتماعي دانسته
و هر دو عامل را نيز فرزند تحوّل معرفت جديد بشر و مبادي مابعدالطبيعي
نوين شمردهاند [2] چچيز عجيبي نيست. البته با توجه به جهتگيري غير ديني،
بل ضد ديني علوم، بايد سکولاريسم را زاييدهي معرفتشناسي جديد دانست؛ هم
چنان که در بخش مباني و بنيادهاي سکولاريسم به نسبيگرايي و پديدار شناسي
اشاره خواهيم کرد.