3. کانت، فيلسوف معروف آلماني، وي با طرح فلسفهي استعلايي و
نقد عقل نظري و مقولات دوازدهگانهي ذهن، قلمرو دين را از قلمرو علم جدا
نمود و دين را در اعتقاد به خدايي که ضمانت اجرايي اخلاق و قوانين حقوقي را
فراهم ميآورد خلاصه کرد. [1] به نظر نگارنده، کانت با روش کارکردگرايانه
به دين نگريسته و بر اين اساس، قلمرو دين را در ضمانت اجرايي اخلاق منحصر
ساخته است؛ در حالي که اگر همين روش را دنبال ميکرد، ميتوانست کارکردهاي
ديگري را نيز به دين نسبت دهد؛ علاوه بر اين که، روش کارکردگرايانه به صورت
منطقي نميتواند قلمرو دين را دقيقا مشخص سازد.
4. اميل دورکيم (1917- 1858) جامعهشناس معروف فرانسوي: وي نيز با
نگاه کارکردگرايانه، قلمرو دين را در ايجاد تعادل ميان حب ذات و از
خودگذشتگي افراد منحصر ساخته و بر اين باور است که هيچ انساني ذات و حب به
ذات خود را فراموش نميکند و از طرفي، بقاي جامعه به گذشت انسانها متکي
است، و مذهب با ايجاد نوعي دلبستگي متعصبانهي افراد نسبت به جامعه باعث
بقاي جامعه ميشود؛ بنابراين، دورکيم با مسئلهي الزام اجتماعي در صدد
توجيه کارکردگرايانهي اعتقاد به وجود خداست؛ علاوه بر نقد روش شناختي بر
نگرش وي به تعيين قلمرو دين، نميتوان اين مطلب را پذيرفت که همه ي متدينان
به خاطر حفظ وحدت جامعه به دين گرايش دارند و يا اين کارکرد تنها از
عهدهي دين برآورده ميشود. [2]
5. کارکرد مارکس، جامعهشناس آلماني: او دين را محصول يک جامعهي
طبقاتي دانسته است؛ محصولي که توسط طبقهي حاکم اختراع شده و ريشه در
مسائل اجتماعي و اقتصادي دارد. البته گاهي مارکس دين را محصول جهل و ناداني
انسان در برابر طبيعت ميداند. انگلس نيز در اين باره مينويسد: دين چيزي
نيست جز بازتاب تخيلي نيروهاي خارجي حاکم بر زندگي روزانه در ذهن انسانها
که طي آن، نيروهاي زميني صورتِ نيروهاي فراطبيعي را به خود ميگيرند. [3]
بنابراين، رويکرد مذکور هيچ قلمرو مثبتي را براي دين در نظر ندارد. اشکال
اساسي مارکس و انگلس اين است که به طور کامل به