الوهم والحس الباطن لايدرك المعنى صرفا بل خلطا ولكن يستثبته بعد زوال
المحسوس فان الوهم و التخيل ايضا لايحضران فى الباطن صورة انسانية صرفة بل على
نحو ما يحس من خارج مخلوطة بزوائد و غواش من كم و كيف و اين و وضع فاذا حاول
ان تتمثل فيه الانسانية من حيث هى انسانية بلازيادة أخرى لم يمكنه ذلك انما
يمكنه استثبات الصورة الانسانية المخلوطة المأخوذة عن الحس و ان فارق المحسوس
.
ترجمه : و هم و حس باطن صرف معنى را ادراك نميكنند بلكه آميخته را ادراك
مى كنند ولكن مدرك خود را بعد از زوال محسوس نگاه ميدارند چه اينكه و هم و
تخيل نيز صورت انسانيت صرفه را در باطن حاضر نميكنند بلكه مانند محسوس كه از
خارج احساس ميشود صورت انسانى را آميخته بازوائد و غواشى از كم و كيف و وضع
در باطن حاضر مى كنند پس چون بخواهد انسانيت محضه بدون زيادتى ديگرى در او تمثل
يابد برايش امكان ندارد , همانا برايش امكان دارد ثبت كردن صورت انسانى
آميخته را كه از حس گرفته شد اگر چه مفارقت كند محسوس را .
بيان : سخن فص اين است كه حواس باطن هم مدرك معانى صرف نيستند , ولى حافظ
صور مدركاتشان بعد از زوال محسوس مى باشند . اين فص در تخيل و تو هم است كه
دو نوع دوم و سوم از انواع