پدر رابعه چون بيدار شد .برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبي به
امير فرستاد. امير که آن خط بديد گفت :دو هزار دينار به درويشان دهيد به
شکرانه آن را که مهتر را عليه السلام ا زما ياد آمد و چهار صد دينار بدان
شيخ دهيد و بگوييد مي خواهم در بر من آيي تا تو را ببينم . اما روا نمي
دارم که چون تو کسي پيش من آيد. من آيم و ريش در آستانت بمالم . اماخداي
برتو که هر حاجت که بود عرضه داري.
مرد زر بستد و هرچه بايست بخريد . پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر
و پدرش بمرد در بصره قحطي افتاد و خواهران متفرق شدند . رابعه بيرون رفت .
ظالمي او را بديد و بگرفت . پس به شش درم بفروخت و خريدار او را کار مي
فرمود به مشقت . يک روز مي گذشت نامحرمي در پيش آمد . رابعه بگريخت و در
راه بيفتاد و دستش از جاي بشد . روي بر خاک نهاد و گفت :خدايا ! غريبم و بي
مادر و پدر ، يتيم و اسير مانده و به بندگي افتاده ، و دست گسسته ، و مرا
از اين غمي نيست الا رضاي تو . مي بايدم که تو راضي هستييا نه .
اوازي شنود که غم مخور که فردا جاهيت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند .
پس رابعه به خانه خواجه بازآمد و پيوسته به روز روزه مي داشت و خدمت
مي کرد و درخدمت خداي تا روز برپاي ايستاده مي بود . يک شب خواجه او از
خواب بيدار شد . در روزن خانه فرونگريست . رابعه ديد سر به سجده نهاده بود و
مي گفت :الهي توداني که هواي دل من در موافقت فرمان توست و روشنايي چشم من
در خدمت درگاه توست . اگر کار به دست منستي يک ساعت از خدمت نياسايمي ولکن
هم تو مرا زير دست مخلوق کرده اي .
اين مناجات مي کرد و قنديلي ديد از بالاي سر او آويخته معلق بي
سلسله و همه خانه از فروغ آن نور گرفته . خواچه چون آن بديد بترسيد .
برخاست و به جاي خود بازآمد و به تفکر بنشست تا روز شد . چون روز شد رابعه
را بخواند و بنواخت و آزاد کرد .