دستوري داد . از آنجا بيرون آمد و در ويرانه اي رفت . پس ، از آن
ويرانه برفت و صومعه اي گرفت و مدتي آجا عبادت کرد . بعد از آن عزم حجش
افتاد. روي به باديه نهاد . خري داشت ، رخت بر وي نهاد ، در ميان باديه خر
بمرد . مردمان گفتند :اين بار تو برداريم .
گفت : شما برويد که من بر توکل شما نيامده ام .
مردمان برفتند . رابعه تنها ماند . سر برکرد ، گفت : الهي پادشاهان
چنين کنند . با عورتي غريب عاجز مرا به خانه خود خواندي . پس در ميان راه
خر مرا مرگ دادي و مرا به بيابان تنها گذاشتي .
هنوز اين مناجات تمام نکرده بود که خر بجنبيد و برخاست . رابعه بار بر وي نهاد و برفت .
راوي اين حکايت گفت : به مدتي پس از آن خرک را ديدم که در بازار مي
فروختند . پس روزي چند به باديه فرورفت . گفت :الهي دلم بگرفت .کجا مي روم
من کلوخي و آن خانه سنگي مرا تو هم اينجا مي يابي .
تا حق تعالي بي واسطه به دلش گفت که :اي رابعه ! در خون هژده هزار
عالم مي شوي . نديدي که موسي ديدار خواست . چند ذره اي تجلي به کوه افگنديم
. به چهل پاره به طريق ، اين جا به اسمي قناعت کن .
نقل است که وقتي ديگر به مکه مي رفت . در ميان راه کعبه را ديد که
به استقبال او آمده بود . رابعه گفت :مرا رب البيت مي بايد بيت چه کنم ؟
استقبال مرا از من تقرب الي شبرا تقربت اليه ذرعا مي بايد . کعبه را چه
بينم . مرا استطاعت کعبه نيست ، به جمال کعبه چه شادي نمايم ؟
نقل است که ابراهيم ادهم رضي الله عنه چهار ده سال تمام سلوک کرد تا
به کعبه شد . از آنکه در هر مصلا جايي دو رکعت مي گزارد تا آخر بدانجا
رسيد ، خانه نديد . گفت :آه ! چه حادثه است ، مگر چشم مرا خللي رسيده است ؟
هاتفي آواز داد : چشم تو را هيچ خلل نيست ، اما کعبه به استقبال ضعيفه اي شده است که روي بدينجا دارد .
ابراهيم را غيرت بشوريد . گفت :آيا اين کيست ؟
بدويد . رابعه را ديد که مي آمد و کعبه با جاي خويش شد . چون
ابراهيم آن بديد گفت :اي رابعه ! اين چه شور است که در جهان افگنده اي ؟