گفت : چون من بميرم پيراهن مرا بصدقه ده که من مي خواهم که از
دنيا روم برهنه باشم چنانکه از مادر برهنه آمده ام لاجرم در تجريد همتا
نداشت و از قوت تجريد او بود که بعد از وفات او خاک او را ترياک مجرب مي
گويند بهر حاجت که بخاک او روند حق تعالي روا گرداند . پس چون وفات کرد از
غايت خلق و تواضع او بود که همه اديان در وي دعوي کردند جهودان و ترسايان و
مومنان هر يک گروه گفتند که وي از ما است خادم گفت :
که او گفته است که هرکه جنازه مرا از زمين تواند داشت من از آن
قومم. ترسايان نتوانستند ، جهودان نتوانستند برداشت ، اهل اسلام بيامدند
برداشتند و نماز کردند و باز هم آنجا او را بخاک کردند .
نقلست که يک روز روزه دار بود و روز بنماز ديگر رسيده بود در بازار
مي رفت سقائي مي گفت که رحم الله من شرب. خداي بر آنکس رحمت کند که ازين آب
بگرفت و بخورد .
گفتند نه که روزه دار بودي؟
گفت : آري لکن بدعا رغبت کردم . چون وفات کرد او را بخواب ديدند گفتند خداي با تو چه کرد ؟
گفت : مرا در کار دعا ، سقا کرد و بيامرزيد محمد بن الحسين رحمةالله عليه گفت : معروف را بخواب ديدم گفتم خداي با تو چه کرد ؟
گفت : بيامرزيد .
گفتم : بزهد و ورع؟ گفت ني ، بقبول يک سخن برحمت بدو باز گردد و همه
خلق را بدو باز گرداند سخن او در دل من افتاد بخداي بازگشتم و ازجمله
شغلها دست بداشتم مگر خدمت علي بن موسي الرضا و اين سخن او را گفتم گفت :
اگر پند پذيري اين ترا کفايت است . سري گفت :
معروف را بخواب ديدم در زير عرش ايستاده چشم فراخ و پهن باز کرده
چون والهي مدهوش و از حق تعالي ندا مي رسيد به فرشتگان که اين کيست ؟
گفتند بارخدايا تو داناتري ؟
فرمان آمد که معروفست که زا دوستي ما مست و واله گشته است و جز بديدار ما بهوش بازنيايد و جز بلقاء ما از خود خبر نيابد.