گفت : دوش نماز مي کردم و خواستم که به مکه روم و طوافي کنم بسوي
زمزم رفتن تا آب خورم پاي من بلغزيد و روي بدان درآمد . اين نشان آنست .
نقلست که بدجله رفته بود بطهارت و مصحف و مصلا در مسجد بنهاد پيرزني درآمد و
برگرفت و مي رفت معروف از پي او مي رفت تا بدو رسيد با وي سخن گفت سر در
پيش افکند تا چشم بر وي نيفتد ، گفت هيچ پسرک قرآن خوان داري ت گفت ني ،
گفت مصحف بمن ده ، مصلي ترا . آن زن از حلم او بشگفت ماند و هردو آنجا
بنهاد .معروف گفت مصلي ترا حلال بگير . آن زن از شرم و خجالت آن بشتافت
برفت .
نقلست که يک روز با جمعي مي رفت جماعتي جوانان مي آمدند و فساد مي
کردند تا بلب دجله بسيدند ياران گفتند يا شيخ دعا کن تا حق تعالي اين جمله
را غرق کند تا شومي ايشان از خلق منقطع شود .
معروف گفت : دستها برداريد .
پس گفت الهي چنانکه درين جهان عيش شان خوش دادي در آن جهان شان عيش
خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند . گفتند :خواجه ما سر اين دعا نيم دانيم ! گفت
: آنکس که با او مي گويم مي داند . توقف کنيد که هم اکنون سر اين پيدا آيد
آن جمع چون شيخ بديدند رباب شکستند و خمر بريختند و لرزه بر ايشان افتاد و
در دست و پاي شيخ افتادند و توبه کردند .
شسيخ گفت ديديد که مراد جمله حاصل شد ، بي غرق و بي آنکه رنجي بکسي رسيد .
نقلست که سري سقطي گفت : روز عيد معروف را ديدم که مي گريست .
گفتم : چرا مي گريي؟
گفت : من يتيمم نه پدر دارم و نه مادر ، کودکان ديگر را جامه هاست و
من ندارم و ايشان جوز دارند و من ندارم . اين دانه ها از بهر آن مي چينم
تا بفروشم و ويرا جوز خرم تا برود و بازي کند .
سري گفت اين کار من کفايت کنم و دل ترا فارغ کنم کودک را بردم و
جامه درو پوشيدم و جور خريدم و دل وي شاد کردم در حال نوري ديدم که در دلم
پديد آمد و حالم لوني ديگر شد .
نقلست که روزي معروف را مسافري رسيد در خانقاه و قبله را نمي دانست
روي بسوئي ديگر کرد و نماز کرد . چون وقت نماز درآمد ، اصحاب روي سوي قبله
کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد . گفت : آخر مرا چرا خبر نکرديد ؟ شيخ
گفت :ما درويشيم و درويش را با تصرف چه کار؟