خلق گفتند :مگر اين پير را عقل تفاوت کرده است ، کسي را که چهارصد مرد عالم دين دار شاگرد دارد او گبري را بر جاي خود نصب کند ؟
او گفت : شور در باقي کنيد برويد و آن شاددل را بنزد من آريد .
بياوردند چون نظر شيخ بر شاددل افتاد گفت : چون روز سوم از وفات من
بگذرد بعد از نماز ديگر بر منبر رو و بجاي من بنشين و خلق را سخن بگوي و
وعظ کن .
شيخ اين بگفت و درگذشت .
روز سوم بعد از نماز ديگر چندان مردم جمع شدند ، شاددل بيامد و بر
منبر شد و خلق نظاره مي کردند تا خود اين چيست ؟ گبري و کلاه گبري بر سر و
زناري بر ميان بسته . گفت :مهتر شما ، مرا بشما رسول کرده است و مرا گفت با
شاددل گاه آن نيامد که زنار گبر ببري؟
گفت : اکنون بريدم و کارد بر نهاد و زنار را ببريد و گفته است که گاه آن نيامد که کلاه گبري از سر بنهي ؟
گفت اينک نهادم و گفت : اشهد ان لا الاالله و اشهد ان محمدا رسول
الله . پس گفت شيخ گفته است که بگوي که اين پير شما بود و استاد شما بود
نصيحت کرد و نصيحت استاد خود پذيرفتن شرط هست . اينک شاددل زنار ظاهر ببريد
اگر خواهنيد که ما را بقيامت ببينيد بجوانمردي بر شما که همه زنارهاي باطن
راببريد . اين بگفت قيامتي از آن قوم برآمد و حالاتي عجب ظاهر شد . نقلست
که آن روز که جنازه شيخ برداشتند خلق بسيار زحمت مي کردند . جهودي بود
هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود ، بيرون آمد تا چيست ؟ چون جنازه برسيد ،
آواز برآورد که اي مردمان آنچه من مي بينم شما مي بينيد . فرشتگان از آسمان
فرو مي آيند و خويشتن بر جنازه او مي مالند در حال کلمه شهادت گفت و
مسلمان شد . ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار
بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و بحق رسيد روزه ناگشوده . نقلست که
سهل روزي نشسته بود با ياران مردي آنجا بگذشت سهل گفت اين مرد سري دارد تا
بنگريستند مرد رفته بود .