responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : شرح دعای کمیل نویسنده : حسین انصاریان    جلد : 1  صفحه : 151

ناگاه ديد آن زن بالاى سرش ايستاده ، سر به سوى او برداشت و گفت : تو انسانى يا جن ؟ گفت : انسانم . بى آنكه با او سخنى گويد با او چنان نشست كه مرد با همسرش مى نشيند . چون آماده ى نزديكى با او شد زن لرزان و پريشان گشت . راهزن به او گفت : چرا پريشان شدى ؟ زن گفت : از اين مى ترسم و با دست اشاره به عالم بالا كرد . مرد گفت : مگر چنين كارى كرده اى ؟ زن گفت : نه به عزّت خدا سوگند . مرد گفت : تو از خدا چنين مى ترسى در صورتى كه چنين كارى نكرده اى و من تو را مجبور به اين كار مى كنم ، به خدا سوگند من به پريشانى و ترس از خدا از تو سزاوارترم . سپس كارى نكرده برخاست و به سوى خانواده اش رفت و همواره در انديشه ى توبه و بازگشت بود .

روزى در مسير راه به راهبى برخورد در حالى كه آفتاب داغ بر سر آنها مى تابيد . راهب به جوان گفت : دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما آرد كه آفتاب ما را مى سوزاند . جوان گفت : من براى خود نزد خدا كار نيكى نمى بينم تا جرأت كنم چيزى از او بخواهم . راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو . گفت : آرى خوبست . راهب دعا مى كرد و جوان آمين مى گفت ، به زودى ابرى بر سر آنها سايه انداخت ، هر دو پاره اى از روز را زير ابر راه رفتند تا سر دو راهى رسيدند ، جوان از يك راه و راهب از راه ديگر رفت و ابر همراه جوان شد !

راهب گفت : تو بهتر از منى ، دعا به خاطر تو مستجاب شد نه به خاطر من ، گزارش وضع خود را به من بگو . جوان داستان آن زن را بيان كرد . راهب گفت : چون ترس از خدا تو را گرفت گذشته ات آمرزيده شد ، اكنون مواظب باش كه در آينده چگونه باشى[1] .


[1] كافى : 2 / 69 ، باب الخوف والرجاء ، حديث 8 .

نام کتاب : شرح دعای کمیل نویسنده : حسین انصاریان    جلد : 1  صفحه : 151
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست