نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 4 صفحه : 475
عبّاس بن عبادة بن نضله گفت:يا رسول اللّه!به آن خداى كه تو را بفرستاد به حق كه اگر فرمايى بامداد با شمشير به سر اينان رويم به منا.رسول-عليه السلام- گفت:مرا نفرمودهاند،و لكن با رحل خود روى [1].گفت: [2]:برفتيم.چون بر دگر روز بود،اجلاّى قريش آمدند به نزديك ما و گفتند:يا معشر الخزرج!ما شنيديم كه شما بيامدهاى [3]تا صاحب ما را-يعنون [4]محمّد را-از ميان ما ببرى و به شهر [5]خود برى [6]، با او عهد كردهاى بر قتال ما.چيست كه شما را بر اين حمل كرده است؟و شما را عداوت و قتال ما چرا اختيار است؟و ما را به برگ نيست اختيار عداوت و قتال شما [7]، مشركان قوم ما كه اين شنيدند [8]،سوگند خوردند كه:ما از اين خبر نداريم،و راست گفتند،براى آنكه ايشان بىخبر بودند از اين،و ما هيچ سخن نگفتيم و در يكديگر مىنگريديم [9].
آنگه برخاستند،و حارث بن هشام بن المغيرة المخزومىّ در ميان ايشان بود،و او نعلينى نو در پاى داشت.من پدر جابر را-عبد اللّه بن عمرو بن حرام را-گفتم:يا جابر!نه سيّد قوم خودى؟چرا جفتى نعل [10]چنين كه اين جوان قرشى [11]دارد تو ندارى؟گفت و بشنيد،نعل از پاى بكند و بينداخت و گفت:در پاى كن.ابو جابر گفت:چرا چنين سخنها گويى؟ برگير نعلين و با پيش او بر.من گفتم:لا و اللّه كه نبرم،و نعلين بر گرفتم و گفت:اين فالى است كه من زدم،چه اگر او ندادى [12]،ما خود عنقريب گرفتمانى [13]از او،و انصاريان با مدينه شدند و عهد از ميان ايشان و رسول-عليه السلام-محكم بود.چون با مدينه شدند اسلام آشكارا كردند و دعوت آشكارا كردند،و خبر منتشر شد و به مكّه رسيد.قريش اصحاب رسول را مىرنجانيدند.