نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 12 صفحه : 319
كرد [1]،برگشت.به بار سديگر [2]بازآمد و بانگ بر او زد و او را براند و در گرماوه رفتند.او دعا كرد،خداى تعالى هر دو را در آن گرماوه هلاك كرد و بمردند.ملك گفت:حال پسر من چه بود؟گفتند:صاحب حمّام [3]او را بكشت.اين حوارى با گرماوگان [4]با جماعتى كه مصاحب ايشان بودند ازآنجا بگريختند.شب ايشان را دريافت.در غارى شدند و بخفتند و در راه مردى را ديدند صاحب زرعى،و سگى با خود داشت كه زرع او نگاه داشتى.ايشان را گفت:شما چه قومى؟گفت [5]:ما مردمانيم كه از دست ظالمى گريختهايم.او گفت:مرا مىبايد كه با شما موافقت كنم.با ايشان برفت و سگ در دنبال ايشان.به شب در غار شدند و بخفتند، خداى تعالى خواب بر ايشان افگند،تا سيصد و نه سال بخفتند و كسان ملك كه در طلب ايشان بودند،راه با ايشان بردند و چو ايشان را خفته يافتند،خواستند تا در آنجا شوند.ترس،منع كرد ايشان را،[155-ر]آخر گفتند:تدبير آن است كه،در اين غار برآرند [6]تا اينان در آنجا [7]بميرند از گرسنگى و تشنگى.همچنان كردند.وهب گفت:ايشان در آن غار مدّتى بماندند.وقتى شبانى به آنجا رسيد و برآن كوه گوسپند [8]مىچرانيد،باران بگرفت.او را انديشه كرد،گفت:در اين غار ببايد شكافتن تا به شب گوسپندان [9]را در اين غار مىبرم.در آن غار باز كرد و خداى تعالى ايشان را از خواب بيدار كرد.
محمّد بن اسحاق گفت:پس از آن پادشاهى پديد آمد آن شهر را،مردى صالح، كه او [10]را تندوسيس [11]گفتند،و او در ملك خود سى و هشت [12]سال بماند و در ملك او هرگونه مردمان بودند،مؤمن و كافر و بتپرست.و پادشاه از آن رنجور بود،و ايشان را با خداى مىخواند و تخويف مىكرد به بعث و نشور،و ايشان مىگفتند: مٰا هِيَ إِلاّٰ حَيٰاتُنَا الدُّنْيٰا نَمُوتُ وَ نَحْيٰا... [13]،ما حيات هم اين دانيم كه در دنيا هست و پس از