نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 12 صفحه : 315
چرا از ملك بگريختهاى و از دين او رغبت نمودهاى و برفتند و دقيانوس را خبر دادند از احوال ايشان.او كس فرستاد و ايشان را حاضر كرد برآن هيئت كه بودند با جامۀ عبّاد [1].رويها در خاك كاليده [2]از سجده،و چشمها پرآب شده.ايشان را تهديد كرد و گفت:چرا به خدمت من نيامدى و براى اصنام قربان نكردى؟اكنون مخيّرى، خواهى به دين من در آيى و خواهى اختيار كشتن كنى.ايشان را مهترى بود نام او مكسلمينا،او گفت:بدان كه ما خداى را مىپرستيم كه خداى آسمانها و زمينهاست،و ما جز او را عبادت نكنيم،آن دگر تو دانى هرچه خواهى مىكن،كه ما از دين خود نگرديم،باقى همان قول گفتند [3]كه او گفت.دقيانوس بفرمود تا جامههاى [4]ايشان بكندند و ايشان را جامهاى دگر پوشانيدند،و ايشان را گفت:مرا دل نمىآيد كه شما را بكشم.مهلت دادم شما را چند روز[154-ر]تا انديشه كنى و صلاح خود ببينى و با دين من آيى،و گر نيايى خود در دست منى و خون شما ريختن بر من آسان است،و آنگه برخاست و از آن شهر به شهرى ديگر رفت و ايشان را بازنداشت و حرس بر ايشان نگماشت [5].چون دقيانوس ازآنجا برفت،ايشان را در مهلت [6]فروگذاشت [7].ايشان با يكديگر گفتند:تدبير آن است كه تا اين طاغى غايب است،ما هركسى از خانۀ پدران زادى برداريم و بگريزيم.آنگه برفتند و هريكى از خانۀ پدر [8]زادى برگرفتند و از شهر بيرون شدند و بر در [9]آن شهر كوهى بود آن را ينجلوس [10]گفتند [11].برآن كوه غارى بود،در آن غار شدند و خداى را عباد مىكردند.كعب الاحبار گفت:در راه سگى را ديدند،سگ در دنبال ايشان افتاد.
چندان كه راندند او را و زدند،برنگشت تا به آواز آمد و گفت:چرا مرا مىزنى؟من از شما برنگردم كه من دوستان خداى را دوست دارم،و من شما را به كار آيم چون بخسبى شما را پاسبانى كنم.سگ را به خود ببردند.عبد اللّه عبّاس گفت: