نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 12 صفحه : 108
صالح المرّىّ روايت كرد [1]عن جعفر بن زيد كه،يك روز عمر خطّاب [2]، كعب احبار را گفت:يا كعب!ما را وعظى كن و تنبيهى.گفت:به آن خداى كه جان من به امر اوست اگر فرداى قيامت مثل عمل هفتاد پيغامبر بيارى، [106-پ]بر تو تاراتى [3]و حالاتى آيد و تو را در آن حال هيچ همّت نباشد مگر نفس خود [4]و دوزخ نفيرى [5]زند كه هيچ فريشتۀ مقرّب و پيغامبر مرسل منتجب نماند و الّا به زانو درآيد تا ابراهيم [6]درآيد و مىگويد:بار خدايا!تو دانى كه من خليل توأم و از تو هيچ نمىخواهم با درجۀ خلّت كه مراست الّا نفس خود نمىخواهم.و تصديق اين در كتاب خداست آنجا كه گفت: يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجٰادِلُ عَنْ نَفْسِهٰا .
عكرمه روايت كرد از عبد اللّه عبّاس كه:فردا [7]قيامت ميان مردمان به انواع خصومت باشد تا خصومت با جان و تن افتد،جان گويد:بار خدايا مرا تو آفريدى و از فعل تو صادر شدم،مرا دستى گيرنده بدادى [8]و پاى [9]رونده [10]و چشمى بيننده.تن گويد بار خدايا!مرا بيافريدى بهمانند پارهاى هيزم و در دستم گيرايى نبود و در پايم روايى [11]نبود و در چشمم بينايى نبود،اين روح آمد چون شعاع نور،به او [12]زبانم گشاده [13]شد و [14]دستم گيرنده شد و پايم رونده شد.بار خدايا!عذاب او را كن.
خداى تعالى براى ايشان مثلى زند كه:نابينايى و مبتلايى در ديوار بستى شدند [15]كه در او درختان خرما بود.نابينا گويد:[من نمىبينم كه خرما كجاست؟مبتلا گويد:
من مىبينم و لكن نمىتوانم گرفتن] [16]نابينا گويد مبتلا را:من تو را برادرم تا تو خرما بگيرى.نابينا مقعد را بردارد تا او خرما بگيرد،عذاب بر هر دو باشد كه هيچ دو،- يكديگر به كار نيامدندى.