نيز دوست داشته باشد چنين كسى از كمال محبّت پروردگار خالى است و كراهت او از موت هم كمتر از سابق است.
دوّم آنكه:طالب رضاى خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختيار كند، زيرا دوست صادق هواى خود را فداى هواى محبوب مىگرداند.چنان كه گفتهاند:
اريد وصاله و يريد هجرى فأترك ما اريد لما يريد يعنى:من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دورى از من است،پس من خواهش او را برگزيدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر كه دوست خدا باشد بايد ترك معاصى نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و كسالت و بطالت را بگذارد و هيچ عبادتى بر او گران نيايد.
منقول است كه:«چون زليخا ايمان آورد و يوسف او را به نكاح در آورد از يوسف كناره گرفت و به عبادت الهى مشغول شد و چون روزى يوسف او را به خلوت دعوت كردى او وعده شب دادى.و چون شب در آمد به روز تأخير افكندى.يوسف با او به عتاب آمد و گفت:چه شد آن دوستيها و شوق و محبّت تو؟زليخا گفت:اى پيغمبر خدا!من تو را وقتى دوست داشتم كه خداى تو را نشناخته بودم امّا چون او را شناختم همۀ محبّتها را از دل خود بيرون كردم و ديگرى را بر او اختيار نمىكنم». [1]
و حقّ آن است كه مرتكب بعضى از معاصى شدن با اصل محبّت خدا منافاتى ندارد گويا با كمال محبّت منافى باشد،چنانچه مريض غذايى كه از براى او ضرر دارد مىخورد و از آن متضرّر مىشود با وجود آنكه خود را دوست دارد و صحت خود را مىخواهد.و سبب اين،غلبه خواهش نفس است بر محبّت و ضعف محبّت در جنب آن.
سوّم آنكه:پيوسته در ياد خدا و دايم دل او به ياد خدا مشغول باشد،زيرا دل كه مايل به چيزى باشد هرگز از ياد او نمىرود.و چون محبّت،به سرحدّ كمال رسيد بجز محبوب،هيچ چيز به خاطر او نمىگذرد،بلكه از فكر خود ذاهل،و از اهل و عيال غافل مىشود.
چهارم آنكه:هميشه زبان او به ذكر خدا مشغول باشد و بجز حديث او چيزى نشنود و نگويد.و به غير از نام او نخواند و نجويد.و در هر مجلسى به ذكر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بيان احاديث زبان گشايد.
پنجم آنكه:شوق به خلوات داشته باشد كه مناجات با خداى خود كند.گاهى او را ياد كند و زمانى با او راز گويد،ساعتى عذر تقصيرات خود خواهد،و لحظهاى عرض آرزوهاى خود كند و گويد: