به خدا ايشان را حاصل گردد.و همچنان كه تازيانهاى كه به وسيله آن اطفال را تأديب مىكنند،يا مركب را مىرانند حدّى دارد معيّن،كه اگر از آن كمتر باشد در تاديب طفل و راندن مركب نفعى نمىبخشد و اگر از آن تجاوز كند طفل يا مركب را هلاك مىسازد،پس همچنين خوف،كه تازيانه خداست حدى دارد،و آن قدرى است كه آدمى را به مقصدى كه مذكور شد برساند.
پس اگر از آن حد كمتر باشد كم فايده بلكه بىاثر است،مانند چوب بسيارى باريكى كه به مركب قوى زنند كه اصلا متأثّر نمىگردد.و اين خوف،مانند رقّت قلبى است كه از براى زنان است،كه به مجرد شنيدن سخن سوزناكى گريان مىشوند و تا سخن قطع شد به حالت اول بر مىگردند.يا مثل خوف آدمى است كه در وقتى كه چيز مهيب و هولناكى را مشاهده نمايد و به محض اينكه از نظر غايب شد دل از آن غافل مىشود.و اين خوفى است بىفايده،و علامت آن،آن است كه گاهى اگر حديث مرگ و دوزخ را شنيد في الجمله تأثيرى در دل او مىكند و ليكن اثر در اعضا و جوارح نمىكند و آنها را مقيّد به طاعت نمىنمايد و از معاصى باز نمىدارد.
و چنين خوفى،خوف نيست بلكه حديث نفس و حركت خاطر است و وجود و عدم آن مساوى است.و اگر از حد خود متجاوز شود و به حد افراط رسد بسا باشد كه منجر به نااميدى و يأس از رحمت خدا گردد،و اين حد ضلال و كفر است.« لاٰ يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّٰهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكٰافِرُونَ ».[1]و شكى نيست كه:چون خوف به اين حد رسد آدمى را از عمل و طاعت باز مىدارد،زيرا كه تا اميد نباشد خاطر را نشاطى،و دل را شوقى نيست.و چون نشاط و شوق بر طرف شد كسالت روى مىدهد و آدمى از عمل باز مىماند.
و چنين خوفى محض فساد و نقصان،و در نزد عقل و شرع مذموم است.بلكه اصل خوف بالحقيقه چون ناشى از عجز و بيچارگى،و از جهل به عاقبت كار خود حاصل است،عين نقص و قصور است،زيرا كه كمال حقيقى،چيزى است كه:از براى خدا نتوان ثابت كرد،مانند علم و قدرت و امثال اينها.و ليكن هرگاه واسطه بر طرف شدن نقصى بدتر كه ارتكاب معاصى و رسيدن به فضائل ديگر شود به اين جهت كمال مىشود.
پس هر خوفى كه اين فوايد بر او مترتّب نگردد مذموم خواهد بود.بلكه بسا باشد كه باعث موت يا مرض يا فساد عقل گردد.و اين مانند آن است كه:در تأديب هر طفل او را چنان بزنند كه بميرد يا عضوى از آن را بشكنند.