نام کتاب : ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن (مترجم- بیستونی، محمد) نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 12 صفحه : 298
بود بسجده شكر افتادند، و يوسف در تمام آن
بيست سال (كه از پدر دور شده بود) از روغن (و عطريات) استفاده نميكرد و سرمه بچشم
نكشيده بود و بوى خوشى استعمال نمىنمود تا آن روز كه خداوند وسيله ديدار او را با
پدر و برادران فراهم ساخت.
و گويند: يوسف بهمراه (بشير) دويست مركب با ساير لوازم سفر بكنعان
فرستاد و از آنها خواست همه خاندان خود را همراه خويش بمصر ببرند، و چون يعقوب
بنزديك مصر رسيد يوسف با لشگريان خود و مردم مصر باستقبال پدر آمد، يعقوب كه آن
منظره را مشاهده كرد بيهودا گفت: اين فرعون مصر است؟ يهودا گفت: نه، اين فرزندت
يوسف است.
و كلبى گفته: يوسف و يعقوب در جايى كه يك روز راه تا مصر فاصله داشت
يكديگر را ديدار كردند، و چون نزديك يكديگر رسيدند يعقوب ابتداى بسلام كرده گفت:
«السلام عليك يا مذهب الاحزان»- سلام بر تو اى بر طرف كننده اندوهها-.
و در كتاب «النبوة» بسندش از هشام بن سالم از امام صادق 7
روايت كرده كه فرمود: چون يعقوب بمصر آمد يوسف براى استقبال پدر بيرون آمد و چون
پدر را ديدار كرد خواست كه براى احترام پدر پياده شود ولى آن شوكتى را كه داشت
مشاهده كرد و پياده نشد و چون بيعقوب سلام كرد جبرئيل بر وى نازل شده گفت: اى يوسف
خداوند جل جلاله ميفرمايد: شكوه و جلالى كه داشتى مانع شد كه باحترام بنده صالح من
پياده شوى! اكنون دستت را باز كن، و چون دستش را گشود نورى از ميان انگشتانش بيرون
آمد، يوسف پرسيد: جبرئيل اين چه بود؟ پاسخ داد: بسزاى عملى كه با يعقوب كردى و به
احترام او پياده نشدى هرگز از صلب تو پيغمبرى بوجود نخواهد آمد.
(آوى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ) پدر و مادرش را نزد
خود آورد و پيش خود جاى داد و بيشتر مفسران گفتهاند: منظور پدرش يعقوب و خالهاش
ميباشد كه خاله را در اينجا مادر ناميده است چنانچه عمو را پدر ناميده در آنجا كه
فرمود:(وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ)
نام کتاب : ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن (مترجم- بیستونی، محمد) نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 12 صفحه : 298