responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تاریخ اسلام در آینه پژوهش نویسنده : موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)    جلد : 23  صفحه : 6
رابطه دين و دولت نزد سربداران / مهدي فتحي‌نيا

سال ششم، شماره سوم، پاييز 1388، 181 ـ 208

رابطه دين و دولت نزد سربداران

مهدي فتحي‌نيا*

چكيده

دولت سربداران در محيطي شكل گرفت كه حكومت‌هاي اطراف، از جمله دولت آل‌كرت، مذهب سني داشتند و از طرف مغولها نيز در فشار بودند. در چنين محيطي، عالمان تنها راه حفظ اين حكومت و نيز ترويج مذهب تشيع واقعي بودند. بنابراين، هم حكومت براي حيات خود به عالمان نياز داشت و هم عالمان به منظور ترويج تشيع به حكومت سربداران نياز داشتند.

سربداران ابتدا از نفوذ عالمان صوفيه استفاده كرد و به حكومتش قوام داد. در پايان حكومت و با گسترش تشيع در سرزمين بيهق، نياز حاكمان سربداري براي حضور فقيهان بيشتر از صوفيه شده بود. از اين روي به منظور تأمين اين نياز، علي‌بن‌مؤيد، آخرين حاكم سربداري، به شهيد اول نامه مي‌نويسد و مي‌كوشد، سعي مي‌كند اورا به سرمين بيهق بياورد، لكن اين تلاش به نتيجه‌اي نمي رسد كه در اين مقاله سعي در تبيين ارتباط سربداران با علما مي‌باشيم.

کليد واژگان: قيام و حکومت سربداران، صوفيه، فقهاء

مقدمه

قيام سربداران توسط مردمي كه ستم ديده بودند در تاريخ نهم يا دوازدهم شعبان سال 737 از شهر باشتين آغاز شد.[378] آنها توانستند در سال 738 ق شهر سبزوار را در اختيار خود در آورند. اين در زماني بود كه حكومت مغول به علت مرگ ابو‌ سعيد، آخرين ايلخان بزرگِ سلسله ايلخان مغول در ضعف به سر مي‌برد.[379] درست در اين اوضاع، جنبشي مذهبي ـ سياسي در خراسان آغاز شد كه در رأس آن شيخ خليفه مازندراني قرار داشت.[380] اين حركت بعدها توانست پشتيبان حركت نظامي سربدران شود. و در واقع اين دو حركت را بايد از هم جدا كرد. گرچه اين دو حركت در كنار همديگر و متأثر از هم بودند.

آنچه در مورد دولت سربداران مهم مي‌باشد اين است كه آنها دولتي شيعي مذهب بودند و حركت آنها زماني آغاز شد كه تشيع در ايران روند گسترش خود را آغاز كرده بود. و به تبع اين حركت جنبشي مرعشيان و پس از آنها خاندان آل‌كيا در مناطق شمالي ايران حكومت شيعي تشكيل دادند و در پي آن، حكومت صفويه شكل گرفت و يك قرن بعد مذهب شيعه به عنوان مذهب رسمي توسط دولت صفويه معرفي شد. اين در حالي بود كه مذهب تسنن رواج داشت و تشيع مي‌خواست در چنين فضايي سر برآورد. چنين آرماني از يكسو به تحقق حضور عالمان فقيهي از شيعه نياز داشت كه بتوانند رهبري اين امر مذهبي و مهم را بر عهده بگيرند و از سوي ديگر قدرتي را طلب مي‌كرد كه بتواند اين امر را شروع كند و جنبه نظامي آن را تأمين نمايد كه سربداران آن را بر عهده گرفته بودند. البته مركز عالمان شيعه در خارج از خاك ايران بود. بنابراين نكته‌اي كه بسيار اهميت دارد ارتباط اين سه حركت سياسي و مذهبي، يعني سربداران، (بخش نظامي)، صوفيه به رهبري شيخ خليفه و فقهاي عراق(بخش مذهبي) است كه در اين مقاله در صدد بررسي اين ارتباط هستيم.

رابطه سربداران با علما

در دوران سربداران، يعني قرن هشتم هجري علما دو دسته بودند: يكي صوفيه و ديگري فقها. اين مسئله ناشي از آن بود كه در آن زمان دو روش سلوكي در ميان دين‌شناسان و دين‌پژوهان وجود داشت. و حتي مي‌توان ادعا كرد كه تصوف و تفكر صوفي، فكري رايج در ميان علما و به تبع، مردم آن دوران بود.[381] البته نبايد تصويري كه امروز از «عالم» و «علما» داريم، آن را بر قرن هشتم قالب نماييم، زيرا عالم در آن زمان، شامل صوفيه هم مي‌شد، بلكه تعداد و مقبوليت آنها بيشتر هم بود.[382] بنابراين در بررسي رابطه سربداران با علما بايد به دو قشر توجه داشت: يكي رابطه سربداران با صوفيه و ديگري رابطه سربداران با فقها. البته قبل از اينكه به اصل بحث بپردازيم، ذيل هر كدام از اين دو بحث به وضعيت صوفيه و فقها در آن زمان خواهيم پرداخت.

1. سربداران و صوفيه

صوفيه بيان‌گر نوعي تفكر است كه دوري از دنيا و زرق و برق دنيايي، ركن اساسي اين مسلك مي‌باشد. البته براي اين مسلك، نوعي اعمال و مظاهر خاص ذكر مي‌شود كه به نظر مي‌رسد اينها ارتباطي با ماهيت اين تفكر ندارد.[383] اين تفكر در تمام نقاط كشورهاي اسلامي راه پيدا كرده بود و از جمله ايران نيز از ورود چنين تفكر و روشي مصون نبود، بلكه گفته مي‌شود خراسان مهد تصوف بود،[384] زيرا پس از بروز افكار صوفي مسلك در جهان اسلام و درست بعد از اينكه بزرگان تصوف در شبه جزيره و عراق از بين رفتند، مركز اصلي تصوف به خراسان كشيده شد. و خراسان بيش از هر جاي ديگري دستخوش ناملايمات سياسي قرار گرفت، حتي ملت خراسان قبل از هجوم عنصر ترك (يعني در قرن نخست و زماني كه خوارج تندرو يكي از بهترين جاها براي فعاليت سياسي خود را سيستان تشخيص دادند و خراسان را نيز از هجوم‌هاي خود بي‌سهم نگذاشتند) با اين ناملايمات آشنا بود.

نكته قابل توجه در نوع گرايش مذهبي آنان، قرار گرفتن صوفيه در قالب فرقه‌هاي اهل تسنن است. به عنوان مثال، سفيان بن سعيد كوفي (م 161 ق) كه در فقه از ائمه عصر خويش به شمار مي‌رفت و بعضي وي را در معرفت حلال و حرام، داناترين خلق روزگار مي‌شمرند به تصوف روي آورد[385] و حتي كار به جايي مي‌رسد كه علماي بزرگ اهل سنت، مانند ابوحامد محمد غزالي (م 505ق) مدافع و مبلغ تصوف مي‌شوند قبل از اين اهل سنت تصوف را از خودنمي‌شمردند و بلكه تصوف، خود را فرقه‌اي در عرض ساير فرق‌ها مي‌دانست و حالا ديگر چاره‌اي نداشت كه با اهل‌سنت آشتي كند و تنها راه حيات اوست. اوج اين مسئله از زماني است كه امام غزالي فقيه و متكلّم نامدار اهل‌سنت، تصوف را پيشه خود مي‌سازد.[386] البته بعدها به شكل خزنده و نامرئي، تصوف و تشيع به هم گره ‌خورد و اين مسئله‌اي است كه نياز به تحقيق و تفحص دارد.[387] البته شايد بتوان علت آن را شيوع تشيع در ايران دانست و نه چيز ديگر. به عبارت ديگر، تصوف در هر زماني شكل مذهب رسمي آن سرزمين را به خود مي‌گرفت و بنابراين هنگامي كه تشيع در ايران آن زمان رشد خود را آغاز كرد، تصوف ناگزير خود را به شكل تشيع در مي‌آورد.[388]

اتفاق ديگري كه در تصوف رخ‌داد و مي‌توان از آن به عنوان تغيير ماهيتي در تصوف نام برد و از پديده شيعه شدن صوفيه بي‌تأثير نبوده است، روي آوري تصوف به سياست و مبارزات اجتماعي است. البته قبل از اين با انتخاب رهبر مذهبي توسط خليفه عباسي براي صوفيان، تصوف جنبه سياسي به خود گرفته بود، لكن مبارزه سياسي، بُعد ديگري است كه نشان از يك انقلاب در ميان تصوف دارد و شايد بتوان علت آن را رخنه تشيع در ميان سران تصوف دانست. دو نمونه بزرگ از اين تغيير را مي‌توان اتفاق فرقه منسوب به شيخ حسن جوري و فرقه صفويه كه به تشكيل حكومت انجاميد، دانست. البته موارد ديگري هم مي‌توان ياد كرد، اما نخستين حركت سياسي پايدار كه در تاريخ صوفيه مي‌توان يافت حركت شيخ خليفه و شاگردش شيخ حسن جوري بود كه به نهضت سربداران منجر شد.

در مورد رابطه اين مسلك با سربداران بايد گفت كه در مقايسه با فقها، صوفيه رابطه عميق و پايدارتري با سربداران داشتند، هرچند اين رابطه فراز و نشيب داشت، لكن تقريباً تا اواخر دوره سربداران اين رابطه برقرار بود، زيرا اين دو تفكر در يك شهر زندگي مي‌كردند و هر دو نيز نفوذ اجتماعي داشتند.

نهضت سربداران از دو نيرو تشكيل شده بود: يكي نيروي نظامي و سياسي كه به آنها سربداران مي‌گفتند و ديگري نيروي مذهبي و صوفيه كه به آنها شيخيه گفته مي‌شد. نيروي نظامي يا به اصطلاح سربداران، مسلك و روش پهلواني داشتند كه در تاريخ از آن ياد شده است. البته روش پهلواني روشي است كه كاملاً مخالف تصوف است؛ يعني بيشتر جنبه اجتماعي آن قوي است، در حالي كه تصوف بيشتر بر انزوا و گوشه نشيني تأكيد مي‌كند. اين دو مسلك و مذهب اجتماعي در اين مقطع از زمان در نهضتي اجتماعي در كنار هم قرار گرفتند. البته اين چيزي است كه ظاهر تاريخ به ما مي‌گويد كه خلاف طبيعت هر دو مسلك است، و به نظر مي‌رسد در روش هر دو مسلك يا يكي از آنها تغييراتي صورت گرفته بود كه توانستند در كنار هم قرار بگيرند.

بعيد نيست تغيير روش در صوفه شكل گرفته باشد، چون صوفيه‌اي كه در نهضت سربداران مشاركت داشتند يا صوفيه واقعي نبودند يا صوفيه اي بسيار تعديل شده بود ند و اين چيزي است كه مي‌توان از بررسي روش شيخ خليفه مازندراني (م736ق)[389] و شيخ حسن جوري دو رهبر صوفيه سربداران يافت. براي مثال، شيخ خليفه به‌جاي اينكه براي كار خود خانقاهي انتخاب كند در مسجد مي‌نشيند و به تبليغ دين مي‌پردازد و بر خلاف معمول شيوخ صوفيه از مبارزه با ظلم و ستم نيز سخن به ميان مي‌آورد. به تعبير ديگر او نه تنها خود را محدود به آداب و روش صوفي مسلك نكرد، بلكه حتي روش او بر خلاف فقهاي اهل‌سنت نيز بود از اين رو به او اعتراض كرده و بعد از اصرار او بر روش‌ خويش، حكم قتل او را صادر مي‌كنند.

نكته ديگري كه در اينجا بايد به آن پرداخته شود اين است كه آيا واقعاً اين دو رهبر صوفيه، نقش رهبري فكري سربداران را نيز به عهده داشتند يا خير؟ آنچه در بررسي‌ها مشخص مي‌شود اين است كه اين افراد، چنين نقش حساسي را نداشتند.

الف) شيخ خليفه

درباره شيخ خليفه اطلاعات چنداني در دست نيست. گويند در اوايل حال در مازنداران دست ارادت به شيخ بالوي آملي داد. چون در عقيده‌اي كه به شيخ بالو داشت نقصاني پديد آمد به سمنان رفت و به خدمت شيخ علاء الدوله سمناني در آمد. و چند مدتي هم در خانقاه او به رياضت پرداخت، اما چون ظاهراً به شيخ ظاهراً گفته بود آنچه مراد او از مذاهب اربعه است حاصل نمي‌شود، علاء الدوله در حق او بدگمان شده بود، به ناچار صحبت علاءالدوله را ترك كرد و چند مدتي در بحرآباد[390] به صحبت غياث‌الدوله هبت‌الله حموي كه ظاهراً بر طريقه كبرويه (منسوب به شيخ نجم‌الدين كبري) بوده‌، رسيد و چون از آنجا نيز مراد خويش حاصل نيافت به سبزوار رفت و آنجا در مسجد جامع اعتكاف كرد و به عبادت و رياضت و وعظ و دعوت پرداخت. [391]

در ميان اساتيدي كه نام برده شد، شيخ علاءالدوله سمناني از همه مشهور‌تر بود. ظاهراً اين شيخ از شاگردان مكتب كبرويه بود، كه سرسلسله آن شيخ نجم‌الدين كبري ( 618 ق ) از جمله كساني بوده كه در مقابل ظلم و ستم مغول توان سكوت را نداشت و سر به قيام و شورش در ماوراءالنهر گذاشت و همانجا به دست مغول كشته شد.[392] و شايد علت اينكه شيخ خليفه از آمل به سمت سمنان به خدمت شيخ علاء‌الدوله حركت كرد همين باشد، زيرا او خود چنين نظريه را داشته و در ‌پي استادي بود تا بتواند زير لواي او اين خواسته خود را كه قيام عليه ظلم و ستم بود، تحقق بخشد و گمان مي‌كرد كه شيخ علاء‌الدوله راه شيخ نجم‌الدين را دنبال مي‌كند، اما بعد از نا‌اميدي به سراغ شاگرد ديگري از مكتب كبرويه، يعني غياث‌الدين هبت‌الله در بحر‌آباد مي‌رود تا شايد بتواند اصول و قواعد قيام را از وي كه شاگرد ديگري از شاگردان شيخ نجم‌الدين بود، بگيرد. البته باز نتيجه نمي‌گيرد و از اينجاست كه خود دست به كار مي‌شود و به نيشابور، ديار خودش مي‌رود[393] تا كار را از همانجا آغاز كند.

علت رفتن شيخ خليفه از نزد شيخ علاء‌الدوله، طبق نقل تاريخ اين بوده است كه روزي شيخ سمناني از او پرسيد كه تابع كدام مذهب از مذاهب اربعه مي‌باشي و شيخ خليفه در جواب او گفت: آنچه من در پي آن هستم بالاتر از اين مذاهب مي‌باشد. شيخ سمناني كه خود تابع مذهب شافعي بوده است اين سخن را بر نمي‌تابد و شيخ خليفه را از درس خود دور مي‌كند.[394] اين جريان را نيز مي‌توان در قالب همان حركت انقلابي خواه او بررسي كرد؛ يعني وقتي شيخ خليفه از يافتن جواب خود در محضر صوفيان اهل‌سنت نااميد شد، به سبزوار كه در آن دوران از مراكز شيعه نشين بود، مي‌رود.

شيخ خليفه هنگامي كه به نيشابور مي‌رود در مسجد جامع نيشابور سكنا مي‌گزيند و در همانجا با خواندن قرآن و وعظ كردن به تبليغ مي‌پردازد. او در ميان سخنان خود از ظلم و ستم حكّام شكايت مي‌كرد و مردم را به مبارزه دعوت مي‌نمود و اين شيوه او مورد اعتراض علماي اهل سنت قرار گرفت كه در نهايت نيز به كشته شدن او در مسجد سرانجاميد.[395]

گر‌چه تصريحي نداريم كه شيخ خليفه چقدر به اسلام فقاهتي آشنا بود، اما واقعيت اين است كه او در پي كسي بود كه عليه ظلم وستم قيام كند. و آنچه در تاريخ آمده است نمي‌تواند اين را ثابت كند كه وي تحت تأثير مسلك صوفيه باشد. البته نكته‌اي وجود دارد كه ما را بيشتر به اين سمت مي‌كشاند كه شيخ خليفه بيشتر يك صوفي بوده است تا يك عالم فقيه و اسلام شناس؛ و آن نكته اين است كه شيخ خليفه كه در پي استادي بود تا او را در شكل‌دهي به افكار سياسي‌ا‌ش كمك و ياري نمايد، به جاي اينكه دنبال علماي بزرگ آن دوران ـ كه عراق مركز آنها بود ـ برود، بر عكس، سراغ افرادي مي‌رفت كه به سختي مي‌توانستند او را در اين هدف ياري كنند، زيرا آنها صوفي بودند و هيچ سنخيتي با افكار سياسي نداشتند و حتي اين نكته مي‌تواند ما را در تشيع ابتدايي شيخ خليفه به ترديد بكشاند، زيرا صوفيان در آن زمان غالباً رنگ تسنن داشتند ‌و شيخ خليفه به جاي اينكه به سمت عراق برود تا با اسلام شيعي آشنا شود به سمت علماي سني كه مسلك صوفي را بزگزيده بودند، مي‌رود.

در نهايت مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه شيخ خليفه را بايد يك صوفي دانست كه در پي ايجاد تعديلي در تصوف بوده است؛ يعني مي‌خواست تصوف را از گوشه‌نشيني به زهد همراه با فعاليت‌هاي سياسي سوق دهد و اين ديدگاهي بسيار عالي در مورد زهد است.

ب. شيخ حسن جوري

روش شيخ خليفه را مي‌توان در زندگي شيخ حسن جست وجو كرد. شيخ حسن جوري بعد از مرگ استادش از نيشابور فرار كرد و به قصد ايجاد نهضتي وسيع، نام افرادي را كه داوطلب بودند، ثبت كرد. وي اين كار را به صورت سري انجام مي‌داد و به ثبت نامي‌ها مي‌گفت كه تا آلت جنگ آماده كنند و منتظر باشند.[396] به هر جا كه سفر مي‌كرد مريدان زيادي به دور او جمع مي‌شدند و بعيد نيست كه اين، بر اثر تبليغات خود او بوده است. به هر حال، او در فكر نهضتي وسيع بود و به همين دليل وارد نهضت باشتين كه شايد در نگاه او كوچك و محدود بود، نشد و در شهر‌هاي اطراف همچنان به تبليغ مي‌پرداخت هر چند خود در نامه‌اي كه به محمد بيك نوشت ادعا كرد كه او در پي هيچ كار سياسي نيست و اين مردمند كه به دنبال او مي‌آيند. [397]

نكته‌اي كه بايد بررسي شود اين است كه شيخ خليفه و شيخ‌ حسن را چه مقدار مي‌توان به عنوان رهبر فكري نهضت سربداران تلقي كرد. در اين باره به چند نكته بايد توجه داشت. ابتدا اينكه نهضت سربداران قبل از اينكه صوفيه يا به تعبير ديگر شيخي‌ها به آنها بپيوندند، توسط پهلوان عبدالرزاق باشتيني در سال 738 ق شروع شد و بعد از اينكه عبدالرزاق توسط برادرش مسعود كشته شد، حكومت سربداران كه در آن موقع هنوز به همان اطراف باشتين منحصر مي‌شد به مسعود رسيد. در اين موقع بود كه شيخ حسن جوري با فراهم كردن دعوتي صوري توسط شاگردانش از عراق به سمت خراسان حركت كرد،[398] اما با وجود اين به اين نهضت نپيوست و در صدد ايجاد نهضتي وسيع‌تر بود، از اين رو به گردش در شهرهاي اطراف پرداخت.[399]

بعد از اينكه شيخ حسن جوري به اين نهضت پيوست بين او و اميران سربدار هميشه نزاع بود، و اين نزاع به سبب اختلاف در نگاه سياسي به مسائل بود. در نتيجه، اختلاف به اطرافيانشان نيز كشيده مي‌شد و اين نزاع تا پايان دوره سربداران نيز ادامه داشت و به حذف شيخي‌ها از اين حكومت منجر شد.

حال،ا با توجه به اين دو نكته بايد گفت كه معرفي كردن شيخ حسن و شيخ خليفه به عنوان رهبران فكري اين نهضت امري مشكل است و حتي علي بن مؤيد،آخرين حاكم سربداران، كه خود عامل راندن شيخيه از حكومت سربداران بود[400] در نامه‌اي كه به شهيد اول مي‌نويسد يادآور مي‌شود كه «‌ما كسي را نداريم تا به فتواي او در مسائل ديني مطمئن باشيم و مردم بتوانند به او اقتدا كنند»‌[401] اين مطلب به صراحت دلالت بر مدعاي ما دارد. مگر اينكه مقصود نهضتي بوده كه توسط شيخ خليفه شروع شد و بعد از او توسط شيخ حسن جوري با وسعت بيشتري ادامه يافت، اين مطلب درستي است، زيرا اصلاً مؤسس اين نهضت خود همين دو نفر بوده‌اند. البته نهضت سربداران از نفوذ معنوي شيخ حسن جوري در ميان مردم بهره فراوان برد و بعد از اينكه او را مانعي بر سر راه خود ‌ديدند دست به قتل او زدند.[402] اين مطلبي است كه در طول تاريخ ميان نهضت‌هاي ملي ـ مذهبي مشاهده مي‌شود و نمونه بارز آن در دوران معاصر، نهضت مشروطيت است. علت اختلاف شيخ حسن و حاكم سربداري اين بود كه دراويش به رهبري شيخ حسن در اجراي عدالت بسيار تندرو بودند و در مقابل، حاكم سربداري، امير وجيه‌الدين مسعود و طرفداران او گر چه قائل به مساوات بودند، لكن در اجراي آن راه ميانه را در پيش داشتند و اين با سليقه و نگاه دراويش جور در نمي‌آمد و اين، اختلاف پنهاني را در ميان آنها به وجود آورد.[403]

ج. وضعيت صوفيه بعد از شيخ حسن جوري

بعد از شيخ حسن جوري، حضور و نفوذ دراويش در امارت سربداران شاهد فراز و نشيبي بوده است كه در ادامه به طور مختصر، نقاط تاريخي اين حضور با محوريت اميران سربداري بيان مي‌شود.

بعد از وجيه‌الدين مسعود دومين امير سربداري عده‌اي از نوكران او به امارت رسيدند كه اولين آنها محمد‌اي تيمور بود. او به درويشان و صوفيان بي‌توجه
بود. از اين رو شاگردان شيخ حسن به رهبري خواجه شمس‌الدين علي عليه
او قيام كردند و او را كشتند و كلو اسنفديار را در سال 747 ق به جاي او گماشتند (البته شاگردان خواجه شمس‌الدين حكومت را به او پيشنهاد كردند، لكن براي اينكه مردم نگويند او آقا محمد تيمور را به خاطر حكومت كشته است، اين پيشنهاد را نپذيرفت.[404] از اين رو كلو اسفنديار كه او نيز از نوكران امير مسعود بود را به امارت نشاندند. اما از آنجا كه كلو اسفنديار بي‌اصل و نسب بود و با تكبّر حكومت مي‌كرد و شيوه ظلم و تعدي را در ميان مردم در پيش گرفته بود، او را بعد از يك سال و يك ماه امارت، به رياست همان خواجه شمس‌الدين علي، كشتند و شمس‌الدين فضل‌الله را در سال 749 ق به امارت سربداران گماشتند شمس‌الدين فضل‌الله چون مردي درويش مسلك وگوشه‌گير بود بعد از هفت ماه حكومت وقتي خبر حمله طغاتيمورخان را شنيد قريب به چهار هزار خروار ابريشم از خزانه سربداران برداشت و خود را از سلطنت خلع كرد[405] و زمام حكومت را در سال 749 به خود شمس‌الدين علي سپرد و او بار ديگر اسباب رونق كار سربداران را فراهم كرد. او مردي با كياست و فراست و شجاعت بود و طغا‌تيمور چون شنيد كه او حاكم شده است از حمله به خراسان خود‌داري كرد. او هر كس را كه مايه فتنه و فساد بود از سرزمين خود دور مي‌كرد به شكلي كه پانصد فاحشه را در چاه انداخت و هيچ كس از ترس او نام شراب بر زبان نمي‌آورد. در زمان او درويشي به نام درويش هندوي مشهدي از طرف وي كه خود نيز درويش مسلك بود در دامغان حاكم بود. او هنگامي كه احساس قدرت نمود، عليه خواجه شمس‌الدين دست به شورش زد و خواجه براي سركوبي وي به سمت دامغان عازم شد و پس از يك هفته تلاش و كوشش، قلعه آنها را گرفته و بسياري از طرفداران درويش هندوي را كه از حاميان افراطي شيخيان جوري بودند به قتل رساند و درويش هندوي مشهدي را نيز در سبزوار مفلوك ساخت.

آنچه از نوشته مورخان بر مي‌آيد اين است كه روش سياسي خواجه شمس‌الدين علي، ششمين فرمانرواي سربداران آن طور كه بايد و شايد
موجبات رضايت شيخيان را فراهم نمي‌كرد و علت آن هم در همان
مساوات طلبي افراطي درويشان بود و آنها انتظار داشتند كه به هيچ وجه مالياتي از پيشه‌وران گرفته نشود، در حالي كه ماليات و عوارض پيشه‌وران از بين نرفته بود.[406] حكومت خواجه شمس‌الدين چهار سال و نه ماه بود و در سال 753 ق بدرود حيات گفت.[407]

بعد از خواجه شمس‌الدين، خواجه يحيي كرابي در سال 753 ق حاكم سربداران شد. او كه رابطه خود را با علماي دين فراهم نمود، سعي كرد درويشان طريقت حسن جوري را با حكومت سازگار سازد تا از اين راه، نفوذ كلمه خود را در ميان مردم حفظ كند. از اين رو براي اجراي مساوات بين مردم كه مورد نظر درويشان بود، تلاش كرد و فقير و غني را بر سر يك سفره نزد خود ‌نشاند و لباس ساده درويشي را بر نوكران و ملازمان حكومتي پوشاند.[408] مرگ او در سال 759 ق به دست برادر زنش علاء‌الدين اتفاق افتاد.[409] بعد از او خواجه ظهر الدين كرابي كه مردي فقير مشرب و كم آزار بود يك سال به حكومت پرداخت[410] و بعد از وي پهلون حيدر قصاب به مدت يك سال و يك ماه امارت كرد.[411] و بعد از وي نيز خواجه لطف‌الله باشتيني، پسر امير مسعود، دومين و مشهور‌ترين امير سربداري، حدود يك سال حكومت كرد. در تاريخ مربوط به اين سه امير هيچ خبري از دراويش نقل نشده است.

پس از قتل خواجه لطف‌الله پهلوان حسن دامغاني، عامل قتل او، خود را امير خواند، ولي به علت ناسپاسي و خيانتي كه به پسر امير مسعود باشتيني نموده بود شيخيان جوريه به رياست درويش عزيز مجدي در طوس، محل اقامت پهلوان حسن، با پهلوان حسن به مخالفت پرداختند و قلعه طوس را گرفتند. پهلوان حسن به درويش عزيز چند خروار ابريشم بخشيد و از اين راه او را به سمت عراق روانه نمود.[412] درويش عزيز مجدي كه از درويشان شيخ حسن جوري بود، در گذشته نيز سر فتنه داشت.

وي از بيم يكي از حكام سربدار به عراق گريخته بود و دوباره به منظورمخالفت با پهلوان حسن به مشهد و طوس آمده بود، و دوباره با رشوه او به عراق باز مي‌گردد اما دوباره با تشويق علي بن مؤيد، آخرين حاكم سربداري، به سبزوار مي‌آيد كه مردم با ديدن درويش عزيز به ياري آنها مي‌آيند و اين‌گونه پهلوان حسن را از ميدان به در كنند و علي بن مؤيد به امارت مي‌رسد.[413] علي بن مؤيد بعد از اينكه به امارت رسيد ابتدا با درويشان مناسبات خوبي داشت و درويش عزيز در خدمت او بود، لكن به دليلي كه در تاريخ از آن يادي نشده و تنها با نام بدگماني به دراويش از آن ياد شده است، از او روي مي‌گردند و علاوه بر قتل درويش عزيز به تخريب مقبره شيخ حسن جوري پرداخت و تمام دراويش را از مركز حكومت خود راند.[414]

2. سربداران و فقها

در مورد وضعيت فقها در اين دوارن بايد گفت بر عكس اينكه ايران آن زمان تقريبا داراي مذهب شافعي بود با اين حال با بررسي اسامي علمايي كه از اين قرن به ما رسيده است به عده بسيار معدودي از علماي اهل سنت بر مي‌خوريم كه اصالتاً ايراني بوده يا اين‌كه در ايران زندگي مي‌كرده‌اند :

1. لجاربردي (م 746ق). در تبريز ساكن بود و مذهب شافعي داشت.[415]

2. عثمان بن علي جيلجيوي (م 782ق) قاضي شيراز بود و مذهب شافعي داشت.[416]

3. تاج‌الدين تبريزي (م 747ق) وي مذهب شافعي داشت و در قاهره
ساكن بود.[417]

4. تاج الدين قزويني (م 745ق) وي مذهب شافعي داشت و در بغداد
ساكن بود.[418]

5. الغزنوي (م 773ق) مذهب حنفي داشت و در غزنه درس خوانده بود،
لكن به قاهره رفت و در آنجا سكونت گزيد.[419]

6. جلال الدين قزويني (م 739 ق).[420]

7. اسماعيل بن يحيي بن اسماعيل تميمي (م 756ق) فقيه شافعي و قاضي شيراز بود.[421]

8. فرج بن محمد بن ابي‌الفرج (م 749ق) مذهب شافعي داشت و معقولات را در تبريز فرار گرفته بود.[422]

علاوه بر اينها مي‌توان از 62 عالم امامي ياد كرد كه در اين قرن مي‌زيستند و ايراني تبار بودند يا در ايران زندگي مي‌كردند. گر‌چه بسياري از اين بزرگواران در عراق و حوزه‌هاي علميه آنجا عمر مبارك خود را گذرانده بودند.

اما برخي از علمايي كه در منطقه خراسان زندگي مي‌كردند، عبارتند از:

1. نصير‌الدين بن محمد طبري كه در سبزوار مدفون است[423] و به احتمال قوي دراواخر قرن هشتم مي‌زيستند، چون شاگردِ شاگرد فخر‌المحققين ( م 771 ق) بوده است‌.

2. اسكندر استرآبادي كه به احتمال قوي در خود استرآباد ساكن بوده است. او استاد نصير‌الدين طبري و شاگر فخر المحققين بوده است.[424]

3. حسن بن حسين شيعي سبزواري‌[425]

نكته‌اي را كه بايد به آن توجه داشت اين است كه تشيع سربداران به احتمال قوي به گونه‌اي بود كه در طول مدت حكومتشان رو به تكامل بود و از تشيع ظاهري و بي‌محتوا به تشيعي با محتوا تبديل شده بود و مهم‌ترين نشانه بر اين مدعا سكه‌هايي است كه از دوران سربداران به جاي مانده است. سير تاريخي سربداران حاكي از اين است كه تا قبل از سال 759 ق نسبت به تشيع تعصب خاصي نداشتند و بعد از اين تاريخ، تعصب آنها به تشيع بيشتر مي‌شد. و همچنين سربداراني كه در مسائل مذهبي، ابتدا به صوفياني، همچون شيخ حسن جوري مراجعه مي‌نمودند، در آخر به علماي فقيه مراجعه مي‌كردند. بالأخره خواجه علي مؤيد در دوران خود، تشيع سربداران را رسمي كرد. مير‌خواند و خواند‌مير درباره او آورده‌اند كه وي بيش از اسلاف خود در مذهب تشيع تعصب نشان مي‌داد و امر كرد تا هر بامداد و شامگاه، اسب زين كرده‌اي آماده نگاهدارند تا چنانچه حضرت صاحب الزمان ظهور كند بي‌مركب نماند. او دستور داد به‌نام دوازده امام شيعيان سكه زدند و نام ايشان را روي سكه‌ها حك كردند.[426] اين مسئله جز رسمي كردن تشيع توسط اين حاكم معنايي ندارد.

شاهد ديگر بر اين مدعا كه موضوع اين مقاله هم مي‌باشد، اين است كه در طول مدت حكومت سربداران ما شاهد حضور عالمي شيعه كه بتواند معارف تشيع را در اختيار مردم آن سامان قرار دهد در اين حكومت نيستيم و اين در حالي است كه در اين قرن، عالمان شيعي بزرگي زندگي مي‌كردند كه نام برخي از آنها گذشت، و قطعاً عده‌اي از علما نيز بوده‌اند كه نام آنها به دست ما نرسيده است، حال آن‌كه مي‌توانستند اين مهم را بر عهده بگيرند. و درست در اواخر دوران سربداران است كه اين ايده در حكومت آنها ظهور پيدا مي‌كند.

الف. حسن بن حسين شيعي سبزواري

بعد از بررسي تنها بر دو مورد از روابط بين حكام سربداران و فقها دست يافتيم. يكي از علمايي كه در شهر سبزوار زندگي مي‌كرد. حسن بن حسين شيعي سبزواري بود كه علماي شرح حال نويس شيعي تعابير بزرگي در مورد او به كار برده‌اند. صاحب اعيان الشيعه در مورد او مي‌گويد: «عالم فاضل متكلم عارف واعظ».[427] و با اين اوصاف مي‌توانست در آن دوران با توجه به كمبودي كه در ديار سربداران از نظر علماي شيعي احساس مي‌شد و علي بن مؤيد در نامه خود به جناب شهيد اول (ره) آن را دليل دعوت از ايشان بيان مي‌دارد. نقطه اتكايي براي شيعيان دوستار معرفت شيعي باشد، مخصوصاً با تكيه‌اي كه او به احاديث ائمه اطهار‌عليه‌السلام داشت.

در مورد سال در گذشت حسن بن حسين شيعي سبزواري مطلب قطعي در دست نيست و تنها مشخص است كه ايشان در سال 757 ق، يعني در دوران يحيي كرابي، هفتمين حاكم سربداراي (755 ت 759 ق) زنده بود. از اين عالم بزگوار آثار چندي بر جاي مانده كه به‌جز كتاب مصابيح القلوب في المواعظ و النصائح كه در باب مواعظ نوشته شده و شرح تعدادي از احاديث نبوي است، بقيه در شرح احوال و زندگي پيامبر ‌صلي‌الله‌عليه‌وآله و ائمه اطهار ‌عليه‌السلام بوده است. البته اين خود مي‌تواند قرينه باشد بر چگونگي شرايط و مطالبات مردم شيعه آن سامان. و مهم‌تر اينكه كتاب مذكور، كتابي است كه به تصريح خود نويسنده در مقدمه آن، براي وعاظ تازه‌كار نوشته شده است تا از آن در منابر عمومي استفاده كنند و در اين كتاب بيشتر به ترك دنيا و رو آوردن آخرت پرداخته است. و جالب اين است كه در اين كتاب براي شاهد و مثال، از دراويش اهل‌سنّت، مانند جنيد بغدادي ياد مي‌كند كه اين خود محكم‌ترين قرينه بر نوع سليقه مردم آن سامان مي‌باشد. نكته ديگر اين است كه در اين كتاب از فقه شيعي كمتر استفاده شده است. به هر حال، كتاب‌هاي اين عالم شيعي عبارتند از:

1. مصابيح القلوب في المواعظ و النصائح،

2. غايه المرام في فضائل علي و اولاده الكرام،

3. راحه الارواح و مونس الاشباح في احوال النبي‌صلي‌الله‌عليه‌وآله و الائمه‌عليهم‌السلام،

4. بهجه المباهج في تلخيص مباهج المهج في مناهج الحجج قطب‌الدين كيدري،

5. ترجمه كشف الغمه في معرفه احوال الائمه ‌عليه‌السلام اثر علي بن عيسي اربلي.

6. تكملة السعادات في كيفية العبادات المسنونات ابي المحاسن جرجاني كه آن را به خط خود نوشته است.[428]

از اين كتاب‌ها، كتاب راحة الارواح را كه به زبان فارسي نيز مي‌باشد به در خواست يحيي كرابي ( 753 ـ 759 ق ) نوشته است و خود نويسنده در ابتداي كتاب به اين مسئله اين‌گونه اشاره مي‌كند:

چنانكه در اين ايام عزيز گردانيد و ملك دارد پادشاه اعدل اعظم مالك رقاب الامم انسب سالطين العرب و العجم كهف المظلومين، ملاذ الضعفاء و المساكين، المخصوص بمواهب الله رب العالمين نظام الحق و الدين، يحيي بن صاحب الاعظم، منبع الجود و الكرم، شمس الدوله و الفلك و العز و التمكين، خواجه كرابي، اعلي الله تعالي اقتداره و عظم سلطنته، را كه اساس عدل و انصاف ظاهر گردانيد و رسم ظلم و بدعت برداشت، لاجرم خواص و عوام، و ضيع و شريف در رياض امن و امان خرامان شدند و از حضرت رحمان، دوام دولتش خواهان و به رغبتي تمام و صدق ما لا كلام گويان
يارب تو مـر اين سايه يزد اني را بگذار در اين جهان جهانباني را
اندر كنف عاطفت خويــش بدار اين حــامي خــطه مسلماني را
و چون دَرِ دلش به لطف مددي گشاده بود و به نور «أفمن شرح الله صدره للاسلام " منور و به صحبت اهل‌بيت رسول‌عليهم‌السلام و مودت و عترت بتول به ميان دل و جان و اندرون روح و روان وي رسيده بود خواست اين بنده ضعيف فقير و نحيف حقير اراجي اعبد الداعي المحتاج الي رحمه الباري الحسن الشيعي السبزواري، احسن الله عقباه و حشره مع من تولاه، كه بعضي از شرح مواليد حضرت سيد‌المرسلين و نسبت آن حضرت سيده نساء العالمين و ائمه الطاهرين المعصومين، صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين، و برخي از معجزات و ذكر اعمار و وفات ايشان جمع آرد و تحفه مجلس جضرتش گرداند».[429]

اين مقدمه، خود شاهدي است بر قرب و منزلت اين عالم نزد امير سربداري از زندگي‌نامه اين عالم چيزي در دست نيست، و حتي تاريخ تولد و درگذشت او نيز مشخص نيست و تنها از تاريخي كه بر حاشيه برخي از كتاب‌هاي خطي خود او جود دارد مي‌توان فهميد او در سال 757 ق زنده بوده است.[430] گفتني است كه در تاريخ در مورد يحيي كرابي ششمين حاكم سربداري آمده است كه او براي تربيت علما تلاش مي‌كرد و مهمات شريعت را به دست علماي دين مبين مي‌سپرد و از طرفي درويشان را هم رعايت مي‌كرد.[431]

نكته قابل ملاحظه اينكه بر اساس كتاب‌هاي رجالي و تاريخي مربوط به اين دوران سربداران در اين زمان، تنها حسن شيعي سبزواري تنها عالم قرن هشتم بود، البته پذيرش اين مسئله، بسيار دشوار است، زيرا چگونه ممكن است كه در يك شهر شيعه‌نشين هيچ عالم شيعي به جزء حسن‌بن‌حسين وجود نداشته باشد؟ يا مثلاً راجع به شيخ خليفه در تاريخ آمده است كه او به فتواي علماي اهل‌تسنن آن منطقه به قتل رسيد، حال چگونه ممكن است در يك شهر و منطقه‌اي شيعه نشين يك عالم شيعي وجود نداشته، و علماي اهل سنت حضور داشته باشند؟

ب. شهيد اول

اما مهم‌ترين نمونه‌اي كه مي‌توان براي ايجاد ارتباط با علماي شيعي در تاريخ سربداران پيدا كرد و خود مي‌تواند نشانه برنامه‌ريزي طولاني مدت براي تحول فرهنگي در منطقه خراسان باشد، رابطه‌اي است كه علي بن مؤيد (766 ـ 788 ‌) با شهيد اول(م 786 ق) بر قرار كرده بود. اين اقدام علي بن مؤيد نمي‌تواند اقدامي اتفاقي و حادثه‌اي باشد، بلكه او از همان زماني كه به امارت
رسيد، مخالفت خود را با صوفيه و مشايخ آنها نشان داد و سعي كرد تمام
آثار صوفيه را از بين ببرد تا از اين طريق، آنها را از دخالت در امور بر حذر دارد. گرچه ابتدا با كمك عزيز مجدي كه از صوفيه بزرگ آن منطقه بود، موفق شد زمام امور را در دست گيرد و حتي تا مدتي نيز عزيز مجدي را به عنوان رهبر روحاني قيام خود پذيرفته بود، ولي در همان سال[432] بر سر اختلافاتي كه بين آنها به وجود آمد، در صدد محو كلي صوفيه بر آمد و قبور شيخ خليفه و شيخ حسن جوري را كه از مقدس‌ترين جاهاي معنوي براي صوفيه بود، نابود كرد.[433] البته ممكن است اينها همه بهانه‌هايي باشد تا او بتواند هدف خود را كه از بين بردن صوفيه بود، اجرا كند، به هر حال، اين باعث شد كه او در صدد استفاده از علماي شيعي باشد.

بنابر آنچه در تاريخ آمده است علي‌بن مؤيد از شهيد اول دعوت مي‌كند تا به خراسان بيايد. اما اينكه علي‌بن مؤيد از قبل با شهيد اول ارتباط داشته و او را از قبل مي‌شناخته، تنها شهيد ثاني(ره) در شرح لمعه، ذيل بعض‌الديانين اشاره دارد كه اين ارتباط به دوراني بر مي‌گردد كه شهيد اول در عراق حضور داشت. البته همان‌طور كه در وثيقه دختر مكرمه شهيد اول آمده است، قرآني وجود داشت كه مشهور بود كه از طرف علي‌بن مؤيد به شهيد اول هديه شده بود.[434] به هر حال، علي‌بن مؤيد توسط شمس‌الدين محمد آوي نامه‌اي براي جناب شهيد اول مي‌فرستد. اين مسئله را كه حامل نامه شمس‌الدين محمد آوي بود، شهيد ثاني در شرح لمعه، ذيل كلمه بعض الديانين فرموده است.[435] البته در مورد شمس‌الدين محمد آوي مطلبي در دسترس نمي‌باشد.[436] همچنين تاريخ‌نامه مشخص نيست، لكن گفته شده است كه تاريخ نوشتن كتاب شريف لمعه مربوط به سال 782 ق مي‌باشد[437] كه قطعا تاريخ‌نامه هم بايد در همان حوالي باشد؛ يعني شانزده سال بعد از به حكومت رسيدن علي‌بن مؤيد.

در اين‌جا ترجمه متن نامه را به دليل اهميت آن در اينجا نقل مي‌كنيم:

بنام خداوند بخشنده مهربان، سلامي چون عطرفشاني عنبري عطرفشان، كه به هر جا گذرد بوي خوشش بجا گذارد. سلامي كه با ماه شب چهارده در هر حال و هر منزلي هم‌چشمي نمايد. سلامي كه با خورشيد در هر بامداد برابر نمايد. بر خورشيد دين راستين تا هر زمان كه با كوشش نيك‌بختانه‌اش از هر نعمت دانش‌پژوهي و دانش‌آموزي بر‌خوردار است. محضر مبارك مولاي ما آن پيشواي بلند همت با اراده، دانشمند وظيفه‌گزار، فاضل كامل، رهرو پارسا، ستوده خصال، پاك دوده، علامه روزگار، رهبر ملت‌ها، سرمشق دانشمندان ژرف‌بين، مقتداي محققان فاضل، روشنگر فرقه‌ها و فرق‌ها، فيصله‌گر راستيني كه با موازين اسلام حل و فصل مي‌نمايد و رأي مي‌دهد، دارنده انواع فضائل و دانش‌ها و هنر‌ها، پيش‌برنده از همه بزرگان، ميراث برده پيامبران، احيا كننده رسم امامان، راز نهاده خدا در زمين، پيشواي ما، خورشيد راستي و دين و آيين كه خدا سايه‌اش را بر دوستي خوش بنيان و بر نعمتي بيكران بي‌پايان بگستراند بحق محد و دودمانش.
من دوستدار شيفته شما به ديدارتان بي‌نهايت مشتاقم و در آرزوي اينكه پس از دوري به زيارتتان مشرف گردم. به عرض آن جناب كه پيوسته قبله صاحب‌نظران است مي‌رسانم كه شيعه خراسان، كه خدا در پناه خويش گيرد، تشنه ديار شما‌يند و فيض بردن از درياي فضل و دانشتان. بزرگان علمي اين ديار از بد روزگار پراكنده گشته و بيشتر يا همه‌شان تار و مار شده‌اند و امير‌مؤمنان، سلام‌الله عليه، مي‌فرمايند: شكست برداشتن دين مرگ دانشمندان است و از خداي متعال مسئلت چنين داريم كه حضرتت به ما افتخار حضور و افشاندن نور بخشد تا علمش پيروي كنيم و از راه و رسمش رفتار آموزيم. و چون ايمان داريم كه بزرگواري و بخشندگي‌اش عالم‌گير است و كرمش دامن‌گستر، اميدواريم كه خواهشمان بجاي آرد و آرزومان بر آرد كه خواهش چون خير خواهانه به درگاه كريم برده شود بي اجابت نماند به حكم فرموده الهي كه «كساني كه پاس بستگي آنچه را كه خدا دستور داده بستگيش را پاس دارند مي‌دارند» و شك نيست كه ما با هم بستگي خويشاوندي داريم و آن بستگي معنوي اسلامي است و واجب‌ترين پاسداري‌هاي‌ بستگي، پاسداري بستگي و نزديكي ايماني است. و بعد از آن، پاسداري بستگي جسماني و خويشاوندي جسمي مي‌آيد و اين دو پيوند و بستگي را گردش روزگار وتحولات آن نمي‌گسلد و دو صخره‌اند كه وزش طوفان را بر سينه هموار مي‌دارند.
ما از اين نگرانيم كه سرزمين ما به خاطر رهبر نداشتن و راهنمايي نشدن، دستخوش خشم اللهي گردد. هرگاه لطف نمائيد و با توكل به خدا و پرهيز از
عذر آوردن به اينجا تشريف بياوريد، مزيد احسان خواهدبود، زيرا ما الحمد‌لله قدرتان را مي‌دانيم و ان شاء الله حقتان را مي‌شناسيم و بزرگتان مي‌داريم. از خصال پسنديده و طينت پاكت چنين اميد مي‌بريم كه بر اصرار ورزيدن ما قلم عفو بكشد و سخن درازي ما را ببخشايد و سلام بر ملت اسلام. دوستدار شيفته‌ات علي بن مؤيد.
438

نكته مهم نامه اين است كه گفته شده، عالمان اين ديار يا از بين رفته‌اند و يا پراكنده شده‌اند و اين چيزي است كه تاريخ هم آن را تأييد مي‌كند، زيرا با بررسي كتاب‌هاي شرح حال نگاري نتوانستيم به عالمي دست پيدا كنيم كه در آن زمان و در محدوده حكومت سربداران زندگي كرده باشد. البته غير از حسن بن حسين شيعي سبزواري كه ذكر او گذشت، دو عالم ديگر هم گفته شده است كه در قرن هشتم هجري در محدوده حكومت سربداران زندگي مي‌كردند، يكي اسكندر استرابادي است كه شاگرد فخر‌المحققين(ره) بود و از او اجازه اجتهاد داشت و به احتمال قوي در خود استراباد ساكن بود. عالم ديگر نصير‌الدين بن محمد طبري شاگرد ديگر فخرالمحققين كه در سبزوار مدفون است. [439] اما از اين دو بزگوار، اولي كه ساكن بودن او در استراباد يا هر جاي ديگر قطعي نيست و دومي هم كه بعد از عصر سربداران مي‌زيسته. و اصلا صاحب طبقات اعيان‌الشيعه او را در قرن نهم هجري آورده است.

در هر صورت، شهيد اول در جواب نامه علي بن مؤيد كتاب گران‌قدر اللمعة الدمشقية في فقه الامامية را نوشت نكته‌اي كه شهيد ثاني به عنوان كرامت شهيد اول در اين مورد نقل مي‌كند اين است كه شهيد اول كه در خانه خود تحت نظارت حكومت بود، از اين مي‌ترسيد كه كسي هنگام نوشتن اين كتاب وارد شود و در نتيجه او حتي نتواند اين كتاب را هم در جواب نامه مذكور بنويسد، اما جالب اين است خانه شهيد اول كه تا قبل از اين محل اجتماع علما و سياسيون بود، در مدت نوشتن اين كتاب هيچ كس وارد آن نمي‌شود.[440] اين را مي‌توان از كرامات شهيد اول دانست كه شهيد ثاني آن را از خود ايشان نقل مي‌كند. از اينجا مشخص مي‌شود كه شهيد اول كتاب را در زندان آن‌طور كه مشهور است ننوشته است. قرينه ديگري كه غير از اين داستان مي‌توان براي اين مدعا آورد اين است كه شهيد اول اين كتاب را چهار سال قبل از شهادت نوشته‌اند، زيرا تاريخ شهادت ايشان 786ق[441] و تاريخ نگارش اللمعة الدمشقية سال 782 ق ذكر شده است [442] و اين در حالي است كه ايشان تنها يك سال آخر عمر خود در زندان بوده‌اند.[443]

در مورد منابعي كه نامه علي بن مؤيد به شهيد اول ره را نقل كرده‌اند بايد گفت كه از منابع كهن، تنها شرح لمعه شهيد ثاني است كه اين مطلب را بيان كرده و علت مطلب اين است كه از اين جريان هيچ كس جز فرزند شهيد اول خبر نداشته، از اين رو منابعي كه جريان صوفيه زدايي علي بن مؤيد را نقل مي‌كنند به هيچ وجه به دعوت او از شهيد اول يا هر عالم ديگري اشاره نمي‌كنند. و در مورد منبع متن نامه بايد گفت كه اين نامه بر پايه چند نسخه خطي از كتاب شريف الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية آورده شده است كه در يكي از آنها شاگرد شهيد ثاني سيد علي بن صائغ اين نامه را از روي خط خود شهيد ثاني استنساخ نموده است. [444]

در اينجا دو نكته باقي مي‌ماند: يكي اينكه چرا شهيد اول دعوت علي بن مؤيد را نپذيرفت و ديگر اينكه چرا علي بن مؤيد از ميان اين همه عالم ديني سراغ شهيد اول رفت؟

در پاسخ به سؤال اول، مهم‌ترين نكته‌اي كه به ذهن مي‌رسد اين است كه در اين زمان شهيد اول اختيار كامل براي انجام اين كار نداشت، و بلكه بايد گفت كه نمي‌توانست دست به اين اقدام بزند، زيرا او تحت نظارت كامل بوده و قطعاً اگر او قصد سفر به خراسان را مي‌كرد بهانه قتل خود را توسط دشمنان فراهم مي‌كرد. علاوه بر اين، شهيد اول در دمشق كه مركزي سني‌نشين بود شخصيت بالايي نزد اهل‌سنت داشت و حتي با حاكم آنجا و همچنين شخصيت‌هاي سياسي، روابط دوستانه داشت.[445] همين طور ارتباط او با علماي اهل سنت نيز به گونه‌اي بود كه در طول مدت تحصيل، ايشان هم مشايخ سني داشت و هم شاگردان سني مذهب، از اين رو به نظر مي‌رسد شهيد اول چنين احساس مي‌كرده كه حضور او در آن منطقه مي‌تواند بيشتر مثمر ثمر باشد. و در كنار اين مطلب بايد به اين نكته نيز توجه كرد كه شهيد اول از زمان بازگشت دوباره از عراق به وطن خويش كه منطقه جبل عامل بود، حركتي را در جهت تربيت طلاب علوم ديني شروع كرده بود كه در همان زمان خودِ ايشان ثمرات فراواني داشت و اين حركت، شروعي بود براي انقلابي فرهنگي- علمي در منطقه جبل عامل و قطعاً شهيد اول نمي‌توانست اين حركت تازه شروع شده را رها كند و به جاي ديگري برود و قطعا رها كردن اين حركت توسط مؤسس آن مي‌توانست به معناي نابودي آن باشد، زيرا رهبري اين حركت كه كاملا شيعي بود و در منطقه‌اي كاملاً سني و دشمن شيعه آغاز شده بود،‌ فقط از شخصيتي مثل شهيد اول بر مي‌آمد كه در آن منطقه، صاحب نفوذ بود. بهترين ثمره اين حركت، جداي از ثمراتي كه در منطقه دمشق داشت، حركتي بود كه اين حوزه در زمان صفويه انجام داد و باعث اثبات زير بنايي تشيع در ايران شد.

به نظر مي‌رسد كه هدف علي بن مؤيد، هدفي مقدس بود، لكن انتخاب او درست نبود. زيرا در آن شرايط زماني، محدود كردن عالم بزرگي همچون شهيد اول به يك منطقه، آن هم تنها براي اين هدف كه مردم معارف خود را از يك عالم مطمئن بگيرند، درست نبود چون در حوزه حله علماي بسياري زندگي مي‌كردند كه مي‌توانستند اين هدف را به گونه بسيار خوبي تأمين كنند. بنابر آنچه در كتاب‌هاي شرح حال آمده است غير از شهيد اول،‌26 عالم شيعي ديگر در زمان علي بن مؤيد زندگي مي‌كردند كه قطعاً تعداد واقعي آنها بيش از اين چيزي است كه در كتاب‌ها آمده است. قرينه بر اين مطلب كثرت علما كه گفته شده در زمان علامه حلي، يعني چهل سال قبل از حكومت علي بن مؤيد، چهارصد مجتهد در حوزه حله زندگي مي‌كردند.[446]

اشكال اين جاست كه چرا علي بن مؤيد بعد از جواب منفي شهيد اول، هيچ اقدامي براي آوردن يك عالم ديگري انجام نمي‌دهد. در هر صورت شرايط حكومت سربداري به دليل حمله تيمور لنگ و مجبور شدن علي بن مويد[447] در همراهي با او از پي‌گيري هدف خويش، يعني وارد كردن فقيهان در عرصه حكومت‌داري و به تبع، ترويج تشيع واقعي محروم ماند و اين كار به دوران صفويه، يعني حدود يك قرن و نيم بعد واگذار شد.

اما در جواب سؤال دوم كه چرا خواجه علي مؤيد به سراغ شهيد اول رفت بايد گفت كه مسئله دو صورت بيشتر ندارد اولاً يا جريان به گونه‌اي است كه اين دو قبل از اين هم با هم ارتباط داشته‌اند[448] كه در اين صورت، دليل واضح است. البته در اين صورت، باز اين سؤال پيش مي‌آيد كه چرا قبل از اين و هنگامي كه شهيد اول در عراق بود خواجه علي مؤيد با او ارتباط داشت و از كجا شهيد اول را مي‌شناخت؟ در اين صورت بايد اقرار كرد كه اين مسئله يكي از جريان‌هاي مهم تاريخي است كه تاريخ در مورد آن سكوت كرده است؛ مسئله دوم اينكه پيش از اين خواجه علي با شهيد اول هيچ‌گونه ارتباطي نداشت و فقط همان شهرت شهيد اول و همچنين نوع تفكر سياسي او كه به تشكيل دولت اسلامي اعتقاد داشت خواجه علي را به سمت او ‌كشاند. زمان نوشتن نامه كه اواخر عمر شهيد اول و مصادف با اوج شهرت وي نيز بود خود قرينه‌اي بر اين تحليل است.

نتيجه

حكومت سربداران با دو قشر از علماي روزگار خويش، يعني : صوفيان و فقيهان ارتباط داشت و از ميان اين، دو، صوفيان به دليل حضور پر‌رنگ تر در سرزمين سربداران نقش چشم‌گير‌تري در اين حكومت، چه در شروع و چه در تداوم آن بر عهده داشتند، اما فقيهان شيعه به علت كمي تعداد آنها در اين سرزمين نتوانستند چنين نقشي ايفا كنند. از ميان حاكمان سربداري تنها علي بن مؤيد، آخرين حاكم سربداري، براي در استفاده بيشتر از فقيهان تلاش كرد كه او نيز در اين كار موفق نشد.


* دانش‌اموخته حوزه و دانشجوي كارشناسي ارشد موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني‌قدس‌سره

دريافت: 17/6/88ـ پذيرش: 16/9/88 mahdifathinya@yahoo.com

[378]. عبدالرفيع حقيقت، تاريخ جنبش سربداران، ص 151.

[379]. همان، 147

[380] رسول جعفريان، تاريخ تشيع در ايران تا طلوع دولت صفوي، ص 777.

[381] : همان و عبدالحسين زرين كوب، تصوف ايراني در منظر تاريخي آن.، ص ؟؟؟

[382]. زيرا هر جا يك صوفي، وجود داشت مردم دور او را مي‌گرفتند و به عنوان مثال مي‌توان به شيخ خليفه و شيخ حسن جوري اشاره كرد كه عده زيادي از مردم دور آنها را گرفته، و لذا توانستند حركتي را شكل دهند. (عبدالرفيع حقيقت، تاريخ جنبش سربداران، ص 127 به بعد).

[383] . ر.ك: دانشنامه جهان اسلام، واژه تصوف، قسمت واژگان، ج 7، ص 377.

[384] .عبدالحسن زرين كوب، دنباله، جستجو در تصوف ايران، ص 31.

[385]. همان، ص 111.

[386]. همان، ص 44.

[387]. دانشنامه جهان اسلام، واژه تصوف، قسمت " تصوف بعد از قرن ششم "، ج 7، ص 387.

[388]. رسول جعفريان،‌ تاريخ تشيع در ايران، ص .760

[389]. استاد شيخ حسن جوري كه در سبزوار به دليل نفوذي كه پيدا كرده بود توسط دشمنان كشته شد. براي توضيح بيشتر، ر.ك: رسول جعفريان، تاريخ جنبش سربرداران، ص 125 به بعد.

[390]. از قراء شهرستان جوين.

[391]. ميرخواند، ‌تاريخ روضة الصفا، ج 5، ص 605.

[392]. عبدالحسين زرين‌كوب، تصوف ايراني در منظر تاريخي آن، ص 51.

[393]. همو، دنباله جستجو در تصوف ايران، ص 100.

[394]. البته ظاهرا شيخ سمناني در اين مورد تقيه مي‌كرده است و آنچه از آثار بازمانده اش مي‌توان به دست آورد اين است كه او يا شيعه بوده است يا متشيع و حتي در نامه‌اي كه به يكي از دوستان خودش دارد به نكته تصريح كرده است و جملاتي وجود دارد كه به روشني تقيه كردن او را ثابت مي‌كند. (براي توضيح بيشتر، ر.ك: رسول جعفريان، : تاريخ تشيع در ايران، 764 و 682).

[395]. ميرخواند، تاريخ روضة الصفا، ج 5، ص 605

[396]. خواند مير، ‌تاريخ، حبيب السير، ج 3، ص 359.

[397] : عبدالرزاق كمال‌الدين، مطلع سعدين و مجمع بحرين، ص 149 ـ 154.

[398] رسول جعفريان، تاريخ جنبش سربداران، ص 149.

[399] . همان، ص 152.

[400] :.او درويش عزيز از صوفيان آن سامان را كشت و اتباع او را از راند و قبر شيخ حسن جوري را كه زيارتگاه مردم سبزوار بود خراب و به مزبله تبديل كرد. همان، ص 221.

[401].ر.ك: نامه خواجه علي مؤيد به شيهد اول كه در ادامه مقاله، نقل شده است.

[402]. پطروشفسكي، نهضت سربداران در خراسان، ص57.

[403] رسول جعفريان،. تاريخ جنبش سربداران، ص168.

[404]. همان،ص193.

[405]. همان، ص196

[406]. همان، ص 195ـ199.

[407] . همان، ص 201.

[408] . همان، ص 202ـ 203.

[409] همان، ص 205.

[410] . همان ص 209.

[411] . همان، ص 211.

[412] . همان، ص 214.

[413] . همان، ص 218ـ219.

[414] . همان ص 221.

[415] : جعفر سبحاني، موسوعه طبقات الفقهاء، ج 8، ص 23.

[416] :همان، . ص 126.

[417] : همان، . ص 148.

[418] : همان، . ص 151.

[419] همان، . ص 167.

[420] :همان، ص 200

[421] همان، ص 257.

[422] . همان، ص 265.

[423] : آقا بزرگ تهراني، طبقات اعيان الشيعه، قرن نهم، ج 4، ص 146.

[424] . همان، قرن هشتم، ج 3، ص 16.

[425] . شرح حال او بعداً خواهد آمد .

[426] . ميرخواند، تاريخ روضه الصفا، ج 5، ص 624 / خواند مير، حبيب السير، ج 3، ص 363.

[427].سيدمحسن امين، اعيان الشيعه، ج 5، ص/ 51 .

[428] :جعفر سبحاني،‌ موسوعه طبقات الفقهاء، ج8، ص 68.

[429] حسن بن حسين شيعي سبزواري، راحة الارواح، ص 21.

[430] ر. ك: حسن بن حسيني، راحة الارواح، مقدمه كتاب.

[431] : محمدعلي شهرستاني، تفحصي در روضه الصفا، ج 5، ص 620.

[432]. محمدعلي شهرستاني، تفحصي در سربه داران خراسان و مازنداران، ص 195.

[433]. ميرخواند، روضه الصفا، ج 5، ص 624.

[434] .همان، ص 122.

[435] . همان، ص 238.

[436] . رسول جعفريان، تاريخ تشيع در ايران، ص 782.

[437] . ر.ك: غاية المراد، ج 1، ص 162 به بعد.

[438] . عبدالحسين اميرنجفي، شهيدان راه فضيلت، ص 168، براي ديدن متن عربي نامه: ر.ك: الروضة البهية، في شرح اللمعة الدمشقيه، ج 1، ص 143).

[439] .ر.ك: ذيل اين دو عنوان در،آقابزرگ تهراني، طبقات اعيان الشيعه، ج 3، ص 16 و ج 4، ص 146.

[440] .شهيد ثاني، الروضه البهيه، في شرح‌المعة الدمشقيه، ج 1، ص 239.

[441]. رسول جعفريان،تاريخ تشيع در ايران، ص 781.

[442] شهيد ثاني،‌ الروضه البهيه في شرح المعه الدمشقيه، ج 1، ص 239.

[443] شهيد اول، مقدمه غايه المراد، 240.

[444] : همو، غايه المرام، ج 1، ص164.

[445] :جعفر مهاجر، جبل العامل بين الشهيدين، 143.

[446]. عبدالله بن موسي افندي، رياض العلماء، ج 1، ص 361.

[447]. شهيد ثاني، الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية، ‌ج 1، ص 239.

[448] .همان.

نام کتاب : تاریخ اسلام در آینه پژوهش نویسنده : موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)    جلد : 23  صفحه : 6
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست