شهدا از ما پرسيدند: «چهقدر قصهي ما را خواندهايد و نوشتهايد؟»
شهدا در گوشمان نجوا کردند: «چهقدر از خاطرات ما را براي هم تعريف کردهايد؟»
شهدا به يادمان آوردند: «چند نفر از شما، در خوشحاليتان، وقتي به ياد ما ميافتيد، به هم ميگوييد: جايشان چهقدر خالي! و در وقت واگويه و غم، وقتي ما به خاطرتان ميآييم، چند نفرتان در ياد دردها و رنجهاي ما گُم ميشويد؟»
اي کاش از من نميپرسيدي که به شهدا چه جوابي بايد بدهيم؛ چرا که من وقتي به پُرسش تو انديشيدم، در غُباري از پريشاني و حسرت رها شدم و به خود تلنگر زدم که:
راستي، ما چهقدر در ياد شهداييم؟
آنان که در اوج نامداريشان غريباند و در عظمت فروغ انديشه و اعتبارشان ستارههاي خاموشانِ آسمانِ زندگيمان!
من فکر ميکنم نوشتههاي ما در توصيف شهيدان ناچيز است. پاهايمان در راه شهيدان، سست و دلهايمان در بيان دلاوريشان، کمتوان!
يادمان نميرود که دينداريمان به برکت عطرِ شهداست و به سلامتي ياد و نامشان، ايمان، دوستي و سخاوت را از ياد نبردهايم.
خدا کند ديگر شهيدان از ما نپرسند: «چهقدر قصهي ما را خواندهايد و نوشتهايد و خاطراتمان را براي هم تعريف کردهايد و... چهقدر؟»
در کولهبار غربتم يک دل، از روزهاي واپسين ماندهست
عباسهاي تشنهلب رفتند، لب تشنه مشکي بر زمين مانده است
من بودم و او بود و گمنامي، نامش چه بود؟ انگار يادم نيست!
بر شانههاي سنگي ديوار، نام تو اي عاشقترين، ماندهست
مثل نسيم صبح نخلستان، سرشار از زخم و سکوت و صبر
رفتيد، امّا در دل هر چاه، يک سينه آوازِ حزين ماندهست
«رفتيم اگر نامهربان بوديم»- رفتند امّا مهربان بودند
«رفتيم اگر بارِ گران...» آري، بار گراني بر زمين ماندهست(1)....
1. قسمتي از شعر «غزل خاطرات» سرودهي عليرضا قزوه از کتاب گزينهي شعر جنگ و دفاع مقدس.