فرانتس كافكا نويسنده بزرگ چك، يكى از برجستهترين رماننويسان مدرن اروپاست كه تاثير جهانى بر داستان نويسى نهاده است . آثار او در قالبى سور رئاليستى، كابوسها و هراسهاى انسان معاصر را تصوير مىكند. مهمترين اثر داستانى او كه به همه زبانهاى جهان ترجمه شده و در همه كشورها بر قصه نويسى مدرن تاثير نهاده است، مسخ نام دارد. تاثير كافكا در ايران بر صادق هدايت و بهرام صادقى كاملا مشهود است و نادر ابراهيمى در داستانهايى از او الهام گرفته است.
او با ديدگاهى انتقادى به روابط اجتماعى جهان سرمايه دارى و بوروكراسى آن چشم دوخته و نظمى را نشان داده است كه انسان را مسخ مىكند و به صورت يك حيوان در مىآورد. گريگورى سامسا قهرمان فراموشناپذير داستان مسخ، نماد همه رنجهاى از خودبيگانگى انسانى تنها شده در جامعه امروزى است.
فرانتس كافكا در اوج شهرت، رمانى نوشته استبه نام «آمريكا». او در اين رمان كوشيده است دو تصوير از جامعه آمريكا را در كنار هم بگذارد: نخست تصويرى از دور، خيالى و وهمى كه آن كشور را كشور صلح و خوشبختى نشان مىدهد و از سراسر دنيا مردمى را به سوى خود مىكشاند و ديگر تصويرى حقيقى و از درون كه زندگى در اين جامعه ناآرام را افشا مىكند كه چون كابوسى پر از تيرهروزى و تاريكى و هول و هراس پايانناپذير است.
داستان «آمريكا» كه حسين آل طه آن را ترجمه كرده، از لحظهاى شروع مىشود كه در مىيابيم كارل روسمان، جوان بينواى شانزده ساله در پى فريفته شدن به دخترى كه پدر و مادرش او را راهى آمريكا كرده بودند، با يك كشتى تجارى وارد بندر نيويورك مىشود. اولين تماس ما با جامعه آمريكا دلفريب است. مجسمه آزادى در انفجار نور خورشيد جلوه ديگرى دارد و كارل روسمان با اشتياق به آن مىنگرد. دستحامل شمشير، چنان افراشته است كه انگار بر تمام جهان سايه افكنده است. نسيم ملايمى در اطراف مجسمه مىوزد. كارل روسمان با ديدن مجسمه به خود مىگويد: آزادى چه بلندايى در اين جا دارد.
كارل، در برخورد اوليه چنان شيفته فضا و نمادهاى آمريكا است كه پياده شدن از كشتى از ياد مىبرد. تصويرى كه كافكا مىسازد، بيانگر از خودبيخودى اوست. حمالها از اطراف او مىگذرند و هجوم آنها او را به كنار نردهها مىكشاند. كارل روسمان متوجه هجوم حمالها نيست، اما تا بخواهى شيداى بلندى مجسمه آزادى است. در همين حال مرد جوانى كه در طول سفر با او معاشرت مختصرى پيدا كرده بود، هنگام عبور از كنارش با صداى بلند مىگويد: انگار خيال پياده شدن ندارى! و تازه در اين زمان است كه كارل به خود مىآيد و پياده مىشود.
فصل نخست رمان «آمريكا» حاوى تصاويرى است كه در خود، نطفه سيماى واقعى آمريكا را نهفته دارد. كارل در حال پياده شدن، ناگهان به يادش مىآيد كه چترش را جا گذاشته است. به عجله برمىگردد. و ضمنا همه وسايلش را كه در يخدانى جا داده بود، به مردى در عرشه مىسپرد كه براى او نگاه دارى كند تا برگردد. ولى كارل در پيچ و خم راهروهاى كشتى گم مىشود و از اتاق موتور خانه كشتى سر در مىآورد. برخورد كارل و «تون تاب» در موتور خانه چهره آينده جامعهاى را كه كارل با هزار اميد به آنجا گام نهاده، فاش مىسازد. كارل گرفتار حيرانى و سرگشتگى و گيجسرى شده است. كافكا آگاهانه در همين لحظه ورود كارل به آمريكا، فضايى پرتشويش براى او پديد مىآورد. او در جستجويش به در كوچكى مىرسد. صدايى از داخل مىگويد، وارد شو. و او به جستجوى چترش گام در اتاق مرد تنومندى مىگذارد و مىگويد راه را گم كرده است. كارل احساس ناامنى مىكند، ولى متوجه مىشود كه مرد تنومند «تون تاب» كشتى و يك آلمانى است. تون تاب از سادگى كارل خندهاش مىگيرد و به او مىگويد چرا وسايلش را به غريبه سپرده و حال ديگر نه چتر و نه يخدانش را دوباره نخواهد ديد. حالا يخدانش رفته پيش چترش!
توان تاب، به او خبر مىدهد كه در اين بندر (نيويورك) نمىتوان به كسى اعتماد كرد و امانت و امانتدار با هم غيب مىشوند.
مرد به كارل پيشنهاد مىكندكه كمى منتظر باشد تا با هم بروند و در اين فاصله او موقعيت ترحمانگيز خود را براى كارل شرح مىدهد. مىگويد علىرغم زحمت فراوان در كشتى، كارفرمايش كه نامش شوبال است، پول او را به جيب زده، او را با تيپا از كشتى بيرون خواهد انداخت، ولى حالا مىخواهد نزد كاپيتان برود و شكايت كند و «تون تاب» مىخواهد كه كارل با او بيايد. امروز قرار استحقوقشان را بدهند و تون تاب قصد دارد از اين كشتى برود. كارل هنوز از آمريكا تصويرى رؤيايى دارد و مىگويد: من يك جايى خواندم كه شخصى روزها را در مغازه كار مىكرده و شبها درس مىخوانده تا دكتر شده و فكر مىكنم حتى شهردار هم شده است; اما اين پشتكار زيادى مىخواهد و من مىترسم اينقدر همت نداشته باشم. به هر حال كارل با تون تاب به دفتر كشتى مىرود تا تون تاب حق خود را بگيرد. وقتى به آنجا مىرسند، تون تاب مؤدبانه در مىزند و داخل مىشود. كارل هم با او وارد مىشود. در پشتيك ميزگرد سه مرد نشسته بودند. يكى از آنها افسر كشتى بود كه يونيفورم آبى پوشيده بود; دو نفر ديگر ماموران بندر بودند كه يونيفورم مشكى آمريكايى به تن داشتند. مستخدمى سراغ آنها مىآيد و مىپرسد چه كار دارند. تون تاب پاسخ مىدهد كه مىخواهد رئيس حسابدارى كشتى را ببيند. مستخدم به او مىفهماند كه امكان ندارد; ولى بالاخره كارل پيش مىافتد و از اين پس ما با شعبدهاى روبرو هستيم كه چهره واقعى روابط را در اين جامعه بر ملا مىسازد; روابطى كه تنها در آن سرمايه داران، قدرتمندان دولتى و كارگزاران آنها حق حيات دارند و حقوق افراد زير پا گذاشته مىشود. تون تاب سواد كافى ندارد و كارل اول مىپندارد عدم موفقيت او در احقاق حق به سبب ناتوانى در توضيح درستخواستخود است. او سعى مىكند مسايل را روشن كند:
«كارل ديگر نمىتوانست در اين وضعيتبيكار بماند. بنابراين به آرامى به طرف جمع پيش رفت و در همين ضمن با سرعت هر چه بيشتر تمام راههايى را كه مىتوانست از آن طريق با زيركى مسئله را فيصله دهد، سريعا در فكر مرور مىكند. لحظه حساسى فرا رسيده بود. هيچ بعيد نبود كه يك لحظه ديگر هر دو نفرشان را با لگد از اتاق بيرون بيندازند. ممكن بود كاپيتان انسان خوبى باشد. همينطور ممكن بود يا حداقل اينطور به نظر كارل مىرسيد كه به دليل خاصى در اين لحظه بخواهد خود را ارباب باانصافى نشان دهد. اما هر چه بود كسى نبود كه بتوان با بىپروايى او را به بازى گرفت و اتفاقا تون تاب با خشم و رنجش قلبى بىحدى كه داشت، دقيقا به اين گونه با او رفتار مىكرد.
تصاوير اوليه ورود كارل به امريكا مغاير آن رؤياهايى است كه اين مدينه فاضله براى خود ساخته بود. در اينجا با بىعدالتى نسبتبه زحمتكشترين افراد روبرو مىشود. همان وسيلهاى كه اولين امكان ورود او به خاك آمريكا بوده، صحنه اين نادادگرى است. پس نخست او مىانديشد كه همه اينها به سبب سوءتفاهم رخ مىدهد. از تون تاب مىخواهد كه همه چيز را به وضوح توضيح دهد:
«شما بايد موضوعات را سادهتر و روشنتر مطرح كنيد. كاپيتان اينطور نمىتواند از روى گفتههاى شما قضاوت كند. ايشان چگونه مىتوانند تمام تعميركارها و پادوهاى كشتى را به اسم، آنهم با اسم كوچك بشناسد. به اين ترتيب وقتى شما از اين و آن صحبت مىكنيد، نمىتوانند بلافاصله بفهمند چه كس مورد نظر است. شكايات خود را منظم كن، اول آنهايى را كه از همه به نظرت مهمتر هستند و بعد كم اهميتترها را بگو. به اين ترتيب شايد خودت هم متوجه مىشوى كه بعضى از آنها حتى به گفتنش هم نمىارزد. تو هميشه خيلى روشن آنها را براى من مىگفتى!» سپس براى توجيه صحبتخود، فكر كرد كه اگر در آمريكا يخدانها به سرقت مىروند، پس مىشود گاه گاه دروغى هم سر هم كرد. ولى آيا نصحيتش فايدهاى هم داشت؟ آيا ممكن نبود براى اين حرفها خيلى دير شده باشد؟ تون تاب به محض شنيدن صداى آشنا از حرف زدن باز ايستاد; اما به خاطر خرد شدن شخصيتش و اندوهى عميق كه به او دست داده بود، چشمانش چنان پر از اشك شد كه به سختى مىتوانستحتى چهره كارل را تشخيص دهد.
در اين وضعيت او چگونه مىتوانست روش صحبتخود را تغيير دهد. كارل با مشاهده چهره خاموش تون تاب اين مطلب را تشخيص داد. حالا كه برايش كاملا روشن بود كه همه حرفهايش را زده، بدون آن كه كمترين احساس همدردى و دلسوزى در آنها برانگيزاند و با اين حال انگار هيچ حرفى نگفته، پس چگونه مىتوانست توقع داشته باشد اين آقايان دوباره به تمام حرفهاى او گوش دهند؟ در چنين لحظهاى كارل، تنها حامى و پشتيبان او، قدم به ميدان نهاد تا روشن شود كه همه اميدها به باد رفته است.
كارل به خود گفت: «كاش به جاى نگاه كردن از پنجره، زودتر اين حرف را زده بود.» او در حالى كه مقابل تون تاب ايستاده بود، چشم به زمين دوخت و دستها را به نشانه اينكه همه اميدها از دست رفته، پايين انداخت.
در رمان كافكا، ما همه فشار عظيمى را كه بر فردى از سوى نظمى به ظاهر دموكراتيك وارد مىشود، به روشنى مشاهده مىكنيم; انسان ناتوان از اثبات حق خود در ميان جامعهاى كه از هر گونه همدردى انسانى و دلسوزى مبرا است و كسى سخن انسان ضعيف را نمىشنود و حق او بيدادگرانه ضايع مىشود. اين فضاى سنگين عليه مظلوم دقيقا با تصاوير گويا به نمايش در آمده است:
«درست در همين لحظه كه مردان پشت ميزگرد به كلى از مزخرف گويىهاى تون تاب به جان آمده و از اينكه كارهاى مهم شان را رها كردهاند، سخت عصبانى بودند و رئيس حسابدارى كه صبر و تحمل بيش از حد كاپيتان، او را به درجه انفجار رسانده بود و مستخدم كه تحتسيطره ارباب نگاههاى غضبناك خود را متوجه تون تاب كرده بود و بالاخره آقايى كه عصاى خيزران داشت و حتى حالا هم گاه گاه كاپيتان نگاه دوستانهاى به او مىانداخت، كاملا از دست تون تاب حوصلهشان سررفته و در واقع از او منزجر شده بودند. دفتر يادداشت كوچكى بيرون كشيده، به كلى به افكار ديگرى مشغول شدند.»
حضور شوبال كارفرمايى كه حق تون تاب را ضايع كرده بود، بيش از پيش به وخامت اوضاع مىافزايد. شوبال با فريبكارى، تون تاب را در منگنه قرار مىدهد و با زبان بازى او را له مىكند. تصوير كافكا از شوبال خيره كننده است: «شوبال در ابتدا نگاهى دقيق به همه حضار انداخت كه اولين هدفش اين بود كه بفهمد آنها طرف چه كسى را در اين ميان گرفتهاند. تمام اين هفت مرد دوستان او بودند; زيرا اگر چه كاپيتان پيش از اين به خاطر ترحم نسبتبه تون تاب به شوبال اعتراضى كرده بود، يا شايد تظاهر به اين امر نموده بود، اما در حال حاضر به روشنى معلوم بود كه كمترين ايرادى نسبتبه او ندارد. فردى نظير تون تاب را نمىشد تحت فشار قرار داد و اگر قرار بود شوبال مورد سرزنش قرار گيرد، بيشتر از اين بابتبود كه چرا نتوانسته استبه قدر كافى تون تاب را مطيع خود گرداند و از تمرد او جلوگيرى نمايد. چون هر چه باشد، اين شخص به خود جرات داده بود رو در روى كاپيتان بايستد. با اين وجود مىشد فرض كرد كه رو در رويى شوبال و تون تاب، حتى در يك محكمه انسانى به همان نتيجه منجر شود كه در پيشگاه عدل الهى حاصل مىگردد; زيرا شوبال حتى در تظاهر به تقوا و فضيلت موفق بود، ولى در طول زمان عاقبت ماهيتخود را بروز مىداد. تنها طغيان مختصرى از روح شرير او كافى بود تا ماهيت واقعى او را آشكار كند.
* * *
شگرد كافكا آن است كه نخست ما را اقناع مىكند كه پى بردن به حقيقت و افشاى چهره مرد شرير مشكل نيست و سپس نشان مىدهد كه چگونه قدرتمندان و فريبكاران موفق مىشوند شرارت را بر تخت پيروزى بنشانند. به اين ترتيب آشكار مىسازد كه نيروى داورى در جامعهاى مبتنى بر امتيازجويى قدرتمندان عليه ضعفا، نيروى ناعادلانهاى است.
شوبال اينگونه داد سخن داد:
«من به اين خاطر در اينجا حضور يافتهام كه شنيدهام اين تون تاب مرا به عدم صداقت و اين قبيل چيزها متهم كرده است. اين را مستخدمهاى كه از اينجا عبور مىكرده، به من گفت. كاپيتان و شما آقايان، من آماده هستم تا با ارايه اسناد و مدارك، چنين اتهاماتى را از خود سلب نمايم و چنانچه مايل باشيد به شهادت بىغرضانه شاهدانى كه هماكنون پشت در منتظر هستند، گوش فرا دهيد.» بدون شك اين بيانى روشن و مردمپسندانه بود و از تغيير حالتى كه در چهره شنوندگان به وجود آمده بود، مىشد اين طور فكر كرد كه گويى آنها پس از يك فاصله طولانى، صداى انسانى را مىشنيدند. به طور قطع اينان به خللى كه مىشد در اين سخنسرايى زيبا وارد نمود، توجهى نكرده بودند. براى مثال چرا اولين واژهاى كه به كار برده بود كلمه «عدم صداقت» بود؟
آيا مىبايستشوبال به جاى مثلا تعصب در مليتپرستى به عدم صداقت متهم گردد. آيا يك مستخدمه، تون تاب را در سر راه دفتر مىبيند و بلافاصله شوبال با الهامى آسمانى، چنين معنايى را تبيين مىكند؟ آيا آگاهى او از احساس گناه و تقصير نبوده كه چنين معنايى به ذهن او خطور كرده؟ بعد بلافاصله شاهدانى جمع مىكند و تازه ادعا مىكند كه اينان تطميع نشدهاند! اين شيادى است . چرا ميان گزارش مستخدمه و حضور او در اين جا فاصله زمانى زيادى وجود داشت؟ معلوم است كه اين زمان عملا به درازا كشيده شده بود كه تون تاب به قدر كافى آقايان را خسته كرده باشد و قدرت قضاوت روشن از آنها سلب شود.
كافكا بدينسان تصويرى كامل از جامعهاى ارائه مىدهد كه در آينده خواهد كوشيد «كارل روسمان» را به نوكر تبديل كند. رمان امريكايى فرانتس كافكا، نشان مىدهد كه سرشتسلطهجوى امريكا و خشونت و بيدادگرى در آن نكتهاى نيست كه به تازگى پديدار شده باشد، بلكه خصلتى است محصول استثمار و بىعدالتى درونى كه از سالهاى دور، آغاز شده و جز با امحاى نظم سلطهجويانه و ايجاد يك نظم متعادل و منطقى، قابل درمان نمىباشد.